نفسم گرفت ازین غم، از اوحدی مراغه‌ای غزل 630

اوحدی مراغه‌ای

آثار اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن

1 نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن گره‌ام فتاد بردم،به دمی دوای من کن

2 دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن

3 نه رواست زشت کردن به جزای خوبکاران دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن

4 چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن

5 دل این بهانه‌جویان بگریزد از غم تو تو حوالت غم خود به در سرای من کن

6 چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن

7 به دو روز آشنایی چه نهی سپاس بر من؟ رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن

8 همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن

9 چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن

عکس نوشته
کامنت
comment