- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چنین گفتست آن شمع دلفروز همه دان یوسف همدان یکی روز
2 که یوسف را چنین گفتند احرار که ای کرده زلیخا را دل افگار
3 زنی شد عاجز و بی یار مانده زبی تیماریت بیمار مانده
4 ببردی دل ازو در زندگانی اگر بازش دهی دل میتوانی
5 چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز نبردم من دل آن پیر عاجز
6 نه ازدل بردن او هستم آگاه نه هم جستم بقصد دلبری راه
7 مرا نه با دل او کار بودست نه در من هرگز این پندار بودست
8 مرا گوئی که اکنون بیست سالست که دل گُم کردهام این خود محالست
9 کسی کو از دل خود نیست آگاه چگونه در دل دیگر برد راه