-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیدهام سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیدهام
2 دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیدهام
3 چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیدهام
4 قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیدهام؟
5 یاد او را بر دل و دل را به جان پیوستهام مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیدهام
6 من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون ماجرای دوست را زیر سخن پوشیدهام؟
7 اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیدهام