فاش گشت آن ماجری، کز از اوحدی مراغه‌ای غزل 473

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام

1 فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده‌ام

2 دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده‌ام

3 چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیده‌ام

4 قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیده‌ام؟

5 یاد او را بر دل و دل را به جان پیوسته‌ام مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیده‌ام

6 من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون ماجرای دوست را زیر سخن پوشیده‌ام؟

7 اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیده‌ام

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر