مرا دردی‌ست اندر دل، ولی گفتن از جلال عضد غزل 188

جلال عضد

آثار جلال عضد

جلال عضد

مرا دردی‌ست اندر دل، ولی گفتن نمی‌یارم

1 مرا دردی‌ست اندر دل، ولی گفتن نمی‌یارم غم دُردانه‌ای دارم ولی سُفتن نمی‌یارم

2 بخواهم گفت حالم با طبیب خویشتن روزی که در دل بیش ازین این درد بنهفتن نمی‌یارم

3 تو وصف حسن آن روی از من حیران چه می‌پرسی ببین آشوب در عالم که من گفتن نمی‌یارم

4 از آن خاری که افکنده است هجران زیر پهلویم خیالش نیک می‌داند که من خفتن نمی‌یارم

5 بر من تا نمی‌آید صبایی از سر کویش دلم چون غنچه پرخون است و بشکفتن نمی‌یارم

6 چو اوقات جلال آشفته می‌دارد سر زلفش چه شاید کرد با زلفش برآشفتن نمی‌یارم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر