- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش
2 کشد هر دم مرا سویی کمند زلف مه رویی که اندر هر سر موئی نمیبینم بجز مویش
3 ندانم چشم جادویش چو افسون خواند بر چشمم که در چشمم نمییابد بغیر از چشم جادویش
4 فروغ نور رخسارش مرا شد رهنمون ورنه کجا پی بردمی سویش ز تاریکی گیسویش
5 از آن در ابروی خوبان نظر پیوسته میدارم که در ابروی هر به رو نمیبینم جز ابرویش
6 بیاض روی دلجویش بصر را نور افزاید سویدا میکند روشن سواد خال هندویش
7 درختان جمله در رقصند و در وجدند و در حالت مگر باد صبا بویی به بستان برد از بویش
8 به پیش مغربی هر ذرّه ای زان مغربی باشد که از هر ذرّه خورشیدی نماید پرتو رویش