مرا از روی هر دلبر تجلی میکند از شمس مغربی غزل 108

شمس مغربی

آثار شمس مغربی

شمس مغربی

مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش

1 مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش

2 کشد هر دم مرا سویی کمند زلف مه رویی که اندر هر سر موئی نمیبینم بجز مویش

3 ندانم چشم جادویش چو افسون خواند بر چشمم که در چشمم نمییابد بغیر از چشم جادویش

4 فروغ نور رخسارش مرا شد رهنمون ورنه کجا پی بردمی سویش ز تاریکی گیسویش

5 از آن در ابروی خوبان نظر پیوسته میدارم که در ابروی هر به رو نمیبینم جز ابرویش

6 بیاض روی دلجویش بصر را نور افزاید سویدا میکند روشن سواد خال هندویش

7 درختان جمله در رقصند و در وجدند و در حالت مگر باد صبا بویی به بستان برد از بویش

8 به پیش مغربی هر ذرّه ای زان مغربی باشد که از هر ذرّه خورشیدی نماید پرتو رویش

عکس نوشته
کامنت
comment