1 مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد
2 غم زمانه ز ما بیدلان ندارد رنگ بسان دزد که در خانه گدا افتد
3 لباس فقر بزاری نصیب هر کس نیست خوشا تنی که بر آن نقش بوریا افتد
4 دلم ز همرهی اشک وانمی ماند نه آتشی است که از کاروان جدا افتد
5 تلافی ار نکند روزگار عقده گشاست گره ز هر چه گشاید بکار ما افتد
6 بغیر دیده که از گریه آب و تابش رفت که دیده ز آب روان خانه از صفا افتد
7 چو قرعه در بدنم استخوان شکسته شود ز ضعف گر بسرم سایه هما افتد
8 کشنده تر ز مرض منت طبیبان است خوشست درد بشرطی که بیدوا افتد
9 حریص چشم طمع دارد از کریم و لئیم مگس بخوان شه و کاسه گدا افتد
10 اگر حمایت فقرش کند سپرداری نمی گذارد کاتش ببوریا افتد
11 سیاه روزی ما رنگ بست خواهد شد کلیم اگر بمن آن چشم سرمه سا افتد