مرا با عاشقی خوش بود از فرخی سیستانی قصیده 69

1 مرا با عاشقی خوش بود هموار کنون خوشتر، که در خور یافتم یار

2 کنون خوشتر، که ناگاهان برآورد مه دو هفته من سر ز کهسار

3 کنون خوشتر، که با او بوده ام دی که بودم بی رخش افکار بسیار

4 کنون خوشتر، که با او خفته ام دوش که بودم در غمش بسیار بیدار

5 کنون خوشتر، که با وی کرده ام خوش که دیدم در غمش بسیار آزار

6 شب دوشین، شبی بوده ست بس خوش بجان بودم من آن شب را خریدار

7 نگار خویش را در بر گرفتم خزینه بوسه او کردم آوار

8 دو زلفش را بمالیدم بدو دست سرای از بوی او شد طبل عطار

9 گهی شب روز کردم زان دو عارض گهی گل توده کردم زان دو رخسار

10 بدین شادی درستم دوش وامروز در این اندیشه بودم پار و پیرار

11 فراوان خوشترم امروز از دی فراوان بهترم امسال از پار

12 وزین خوشتر بود هر روزو هر سال بفر دولت شاه جهاندار

13 ملک مسعود محمود آنکه ایام بدو محمود و مسعودست هموار

14 خداوندی که چون زو یاد کردی زمین و آسمان آید بگفتار

15 یکی گوید: ز شاهی نام بردی که رادی را بدو بفزوده بازار

16 عطای او از آن بگذشت کانرا توان سختن به شاهین و به قنطار

17 جز او از خسروان هر گز که داده ست به یکره پنج اشتروار دینار

18 اگر چه می همی خورده ست بوده ست به آن گه کان عطا داده ست هشیار

19 چنین باید جهاندار و خداوند پسندیده به گفتار و به کردار

20 ز شاهان گوی برده وقت بخشش ز شیران دست برده گاه پیکار

21 زگلنار عدو کرده گل زرد ز روز دشمنان کرده شب تار

22 بلندی یافته زو نام شاهی قوی گشته بدو امید احرار

23 گه اندر جنگ با شمشیر همدست گه اندر بیشه ها با شیر در کار

24 ز بیم تیغ او شیران جنگی بسوراخ اندرون رفته چو کفتار

25 کسی کز پیش او گیرد هزیمت نترسد گر شود در سله با مار

26 امیری یافت گیتی در خور خویش کنون گو جهد کن او را نگهدار

27 بدست از دامن او اندر آویز حدیث دیگران از دست بگذار

28 ترا ایزد بدست شاهی افکند که او را بودی از شاهان سزاوار

29 خداوندی که بی نیروی لشکر جهان بگشاد و صافی کرد هموار

30 پدر بگذاشت او را بر در ری بر وی لشکر غدار و مکار

31 سلیح و لشکر و پیلش جدا کرد غرضها بود سلطانرا در این کار

32 نه از خواری چنان بگذاشت او را ندارد کس چنو فرزند را خوار

33 ولیکن خواست تا شاهان بدانند که او بیکس هنر آرد پدیدار

34 همی دانست کو بی ساز و لشکر بر آید با همه گیتی به پیکار

35 چنان بوده ست کاندیشید سلطان بپرس از لشکر و اسپاهسالار

36 ز بسیار اندکی او را نموده ست دلیلست اندکی او را ز بسیار

37 بقاباد آن ملک را کز بد خویش نباید هیچ کردستی ستغفار

38 کسی کو را نکو خواهست، بر تخت کسی کو را ندارد دوست، بردار

39 بدین عید مبارک شادمان باد بد اندیشان او غمناک و غمخوار