- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نشاطم میکشد چون از تنم پیکان برون آید که شاید دامن پیکان گرفته جان برون آید
2 نخواهم ماند زنده چون نجاتم دادی از هجران بمیرد هر شرر کز آتش سوزان برون آید
3 غباری کان مقیم درگهت تا شد نمیخواهد که گردد آدم وزان روضه رضوان برون آید
4 بهر چشمی که آید همچو دود از اشک تر سازد سیهبختی که او از آتش هجران برون آید
5 به یاد غنچه خندان او مردم عجب نبود که از خار مزاحم غنچه خندان برون آید
6 نخواهد برد وقت مرگ اجل از سینهام جز غم به خانه هرچه باشد چون بکاوند آن برون آید
7 فضولی هست در دل تیر او بسیار میترسم که با سیلاب خون از دیده چون مژگان برون آید