- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 می کشد زارم ببازی هر زمان طفلی دگر کرد دل بازیچه طفلان مرا پیرانه سر
2 اشک می ریزم چو از طفلان مرا سنگی رسد چون نهال بارور کز سنگ می ریزد ثمر
3 نورسان را تا بفرزندی گزیدم در جهان رسم شد فرزند را مهری نباشد بر پدر
4 چشم من چون مردم بی مایه طفل اشک را متصل می پرورد اما بصد خون جگر
5 گاه در دل می کند آن طفل گه در دیده جا نیست او را ذره از آب و از آتش حذر
6 عالم از سیل سرشکم شد خراب اما چه سود دلبرم طفلست و او را نیست از عالم خبر
7 عاریند از حسن روزافزون جوانان وین سبب هست میل دل فضولی را به طفلان بیشتر