آن ابرو و رخ نیست هلال و قمر از جلال عضد غزل 218

جلال عضد

آثار جلال عضد

جلال عضد

آن ابرو و رخ نیست هلال و قمر است آن

1 آن ابرو و رخ نیست هلال و قمر است آن وان عارض ولب نیست که شمع و شکر است آن

2 گر دردسری هست ترا راحت جان است ور راحت دل می طلبی دردسر است آن

3 سیلاب که بر چهره ام از دیده روان است بازیچه مپندار که خون جگر است آن

4 بدنامی عشّاق که در چشم تو عیب است نزد من اگر عیب نگیری هنر است آن

5 عیب و هنرش زود شود فاش هر آن چیز کاندر نظر مردم صاحب نظر است آن

6 ز آشفتگی آشفته کند حال جهانی زلف تو که سر فتنه دور قمر است آن

7 ای خواجه هشیار! به سر منزل خوبان آهسته قدم نِه که مقام خطر است آن

8 پاکیزه تر از حسن رُخت را صفتی هست از حُسن فزون است که چیزی دگر است آن

9 ترسم که خیالت چو قدم رنجه نماید در دیده من جای نماند که تر است آن

10 این کام جلال است که در پای تو میرد از خویش مرانش که ز مرگش بتر است آن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر