-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم
2 میان خونم و ترسم که گر آید خیال او به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
3 خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم
4 منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی ز من گر یک نشان خواهد نشانیهاش بنمایم
5 همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم
6 ز شبهای من گریان بپرس از لشکر پریان که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم
7 اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
8 رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
9 که آن خورشید بر گردون ز عشق او همیسوزد و هر دم شکر می گوید که سوزش را همیشایم
10 رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم