-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
2 به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
3 نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
4 نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
5 سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
6 دل من نه مرد آنست که با غمش برآید مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
7 نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
8 دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
9 برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی