1 مانع گریه نشد چشم مرا دیدن تو تاب خورشید کجا خشک کند دریا را
2 پرده بر داغ کشم چون روم از شهر برون بر دل لاله چرا تنگ کنم صحرا را
3 کی به سودای دلم سلسله مویی برخاست که سر زلف تو بر هم نزد آن سودا را
1 تا لبت را میل سوی باده و پیمانه شد باده چون پیمانه از شوق لبت دیوانه شد
2 دل چو افتاد از سر کویت جدا، شد هرزهگرد عندلیب یک گلستان جغد صد ویرانه شد
1 چشم عیبت چو نباشد گل و خاشاک یکیست پاکبین را همه جانب نظر پاک یکیست
2 عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من کشته بسیار ولی بسته فتراک یکیست
1 تا ز رویش گلستان کردم نگاه خویش را خود زدم آتش به دست خود گیاه خویش را
2 شکوهای در دل گذشت از هجر او تیغم سزاست هیچکس چون خود نمیداند گناه خویش را