- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر آید به زاری روان از تنت نه آگه ازین راز پیراهنت
2 نداند کسی در جهان راز تو بر آورده گردد نهان نام تو
3 چو برزو ز رویین گرد این شنید به ژرفی پس و پشت او بنگرید
4 به دل گفت آری روا باشد این ندانم چه آید به ما بر ازین
5 کرا نایدش زندگانی به سر نمیرد، گر از تن بر آری جگر
6 چو آمد زمانه به تنگی فراز به چاره نگردد ز تو مرگ باز
7 چنین بود تا بود گشت زمان نباید که باشی شکسته روان
8 به تن بر ندردت شمشیر پوست کجا تیغ بران به فرمان اوست
9 به رویین چنین گفت پس نامجوی چه سازیم تدبیر این بازگوی
10 بیازید رویین پیران دو چنگ بر آن خوردنی ها به سان پلنگ
11 یکی مرغ بریان از آن خوان پاک به پیش سگ انداخت بر روی خاک
12 سگان چون بخوردند اندر زمان به سیری رسیدند از آن پس ز جان
13 فتادند بر خاک و پیچان شدند از آن کار هر دو غریوان شدند
14 به رویین چنین گفت پس پهلوان ز تو دور بادا بد بدگمان
15 به ما بر ببخشود دیان پاک نیامد سر نامداران به خاک
16 همه نام رستم ازین گشت پست بشستند از خوان او هر دو دست
17 بفرمود کز پیش برداشتند به گردون همی نعره برداشتند
18 به مادر چنین گفت کای مهربان نبینی تو کردار ایرانیان
19 بر آتش بر افکن تو آن نره گور که گشته ست دشمن ز نیرنگ کور
20 برافروخت آتش هم اندر زمان بر آتش برافکند گور ژیان
21 بیاورد نزد سر افراز شیر نمک بر پراکند گرد دلیر
22 چو هر دو ز خوردن بپرداختند دگرگونه آرایشی ساختند
23 وزین روی گردان ایران به هوش به آواز شیون نهاده دو گوش
24 چو رویین بدیدند کآمد برش بدان راه بی راه با لشکرش
25 چنین گفت رستم به ایرانیان همانا سر آمد به ما بر زمان
26 ندانم سر انجام این کار چیست که خواهان برین دشت بر ما گریست
27 چو رویین به نزدیک برزو رسید خود ونامداران بر او کشید
28 بدانند نیرنگ و دستان ما رهاند ازین چاره برزوی را
29 سرافراز رویین مر او را کنون ز نیرنگ گرگین بود رهنمون
30 به گرگین چنین گفت رستم به خشم به تیزی برو برگشاده دو چشم
31 همه نام من گشت ازین کار ننگ تو را خود همین است آیین جنگ
32 چنین گفت گرگین از آن پس بدوی که ای نامور شیر پرخاشجوی
33 نباشد به توران زمین رای و هوش به آورد بینی از ایشان خروش
34 ز ترکان نباید که باشی دژم ز پیکار زن، مرد گردد به غم؟
35 چو خم داد بر چرخ خورشید پشت شدش خوابگه زیر پهلو درشت
36 به رویین چنین گفت برزوی شیر که ای نامور پهلوان دلیر
37 بفرمای تا اسب را زین کنند سواران همه دل پر از کین کنند
38 بپوشند خفتان و جوشن به جنگ بجویند پیکار جنگی پلنگ
39 بیاورد خود و سپر مادرش ببارید خون جگر بر برش
40 بزد دست برزو چو شیر ژیان بپوشید جوشن هم اندر زمان
41 به کین سپهبد ببسته کمر به گردن درافکنده زرین سپر
42 یکی ترگ چینی گفت برزوی پس به گیتی نمانده ست جاوید کس
43 هر آن کو بزاید ببایدش مرد کسی شخص زنده به مینو نبرد
44 من آن روز تن را نهادم به مرگ کجا بسته گشتم به دربند ارگ
45 کنون آن به آید بدین جایگاه شوم کشته بر دشت آوردگاه
46 وگر زنده برگردم از جنگ باز به ایران و توران شوم سرفراز
47 برین گردش چرخ خرسند باش جهان را درخت برومند برومند باش
48 بگفت این و آمد به میدان جنگ گشاده به پیکار رستم دو چنگ
49 به میدان چو رستم مر او را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید
50 به ایرانیان گفت شیر دژم کزین شیر شد جان من پر ز غم
51 به صد چاره از دست این اژدها به میدان کین یافتم زو رها
52 فرامرز را گفت ز آن پس پدر که ای پهلوان زاده پر هنر
53 دل اندر وفای زمانه مبند که یکسان نگردد سپهر بلند
54 به نیک و بد چرخ خرسند باش جهان را چو شاخ برومند باش
55 مرا چرخ بسیار بازی نمود چه گویم ز هر گونه بود آنچه بود
56 بسی دیو شد کشته در چنگ من بسی رزم کوته شد از جنگ من
57 به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ همی بود ترسان ز من روز جنگ
58 اگر زخم گرزم رسیدی به کوه ز کوپال من کوه گشتی ستوه
59 سپهر روان از برم گشت چند زمانی نبودم به دل مستمند
60 به پیکار این سیر گشتم ز جان همی رفت خواهم بر او نوان
61 اگر دست یابم برو روز کین به خاکش در اندازم از پشت زین
62 وگر جز برین گونه گردد زمان تو باره برانگیز و ایدر ممان
63 برو تا زنان نزد دستان سام بگویش که ای پهلو نیک نام
64 ندیدم کسی را سپهر روان به گیتی بماندش همی جاودان
65 به مردی من در زمانه نبود به بالای من در فسانه نبود
66 به گیتی همی نامداری نماند که منشور تیغ مرا بر نخواند
67 به جز برزوی نامور پهلوان کز آورد او بر سر آمد زمان
68 چو گشت این جهان جوی برکین سوار به بازی شمارد همه کارزار
69 همه جنگ و پیکار نام آوران به رزمش به بازی شمردیم آن
70 کنون چون رسیدم زمانه فراز به من دست بیداد بر شد دراز
71 نباید که داری فغان و خروش همیشه همی باش با رای و هوش
72 وزان پس بیامد به میدان جنگ چو آشفته شیر و چو غران پلنگ
73 بپوشید تن را به ببر بیان به پیکار برزو ببسته میان
74 یکی گرزه گاو پیکر به دست همی تاخت ماننده پیل مست
75 کمندی به فتراک بر شصت خم که پیل ژیان را کشیدی به دم
76 یکی نیزه در دست پیچان چو مار بر آن تا برآرد ز دشمن دمار
77 یکی ترگ چینی نهاده به سر به گوهر بیاراسته سر به سر
78 بپوشیده بر رخش بر گستوان به آهن سر و پای او بد نهان
79 بیامد سپهبد به میدان کین به ابرو در افکنده از خشم چین
80 خروشی چو شیر ژیان بر کشید چو رخش تکاور به میدان رسید
81 به آواز گفت ای دلاور سوار بر آسودی از گردش روزگار
82 هماوردت آمد بر آرای جنگ چو آشفته شیران و جنگی پلنگ
83 چو برزوی شیراوزن او را بدید فغانش به گردون گردان رسید
84 به رستم چنین گفت کای پر خرد از آزادگان این که کرده ست خود
85 ز نام آوران کس نکرده ست این چه گویند تو را مردم تیز بین
86 تو را چون سواران دل و شرم نیست جهان را به نزدیکت آرزم نیست
87 نترسیدی از ننگ و از نام بد و یا سوی ایزد سرانجام بد
88 چه کردم به فرزند و به خویشان تو به جز آنکه جستم ز زندان تو
89 تو را شرم ناید ز ریش سفید ز دیان همانا بریدی امید
90 ندانی اگر چند مانی دراز به دیان همی گشت بایدت باز
91 چو با من بسنده نبودی به جنگ سوی چاره گشتی و نیرنگ و رنگ
92 کجا رفت آن زور بازوی تو همان جنگ و پرخاش و نیروی تو
93 دریغ آن به پروین شده نام تو به خاک اندر آمد سرانجام تو
94 نگفتی که من شیر رویین تنم سر اژدها را ز تن بر کنم
95 نگفتی به نیرو فزونم ز پیل به مردی در آیم ز دریای نیل
96 نهنگ از نهیبم گریزان شود به دریا ز تیغم غریوان شود
97 چو دیدم بدین گونه کردار تو ندانم همی راست گفتار تو
98 مرا داشت دارای گیتی نگاه ز بند و ز نیرنگ ایران سپاه
99 مرا دیده بودی به روز نخست دلت کینه من ز بهر چه جست
100 چرا چون به ره بر بدیدی مرا نکردی همی دیده نادیده را
101 به دیان که چون دیدمی از تو این نبودی مرا با تو پرخاش و کین
102 چو من رفتمی سوی توران زمین ندیدی ز من جز همه آفرین
103 ندیدی مرا نیز هرگز به جنگ هم از شرم دستان وز نام و ننگ
104 کنون چون بدیدم کردار تو بگویم به توران همه کار تو
105 چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کش نیاید به کار
106 ز ببر بیانت بسازم کفن به خنجر سرت را ببرم ز تن
107 ببندم دو دستت به خم کمند به پیل سیاهت ببندم به بند
108 به توران فرستم به افراسیاب به راه خراسان بر آن روی آب
109 سر نامدارت ببرم زتن به کام بزرگان آن انجمن
110 نماید به خاقان و شاهان تو را بگرداندت گرد توران تو را
111 چنان چون تو کردی به تورانیان نمایم هم اکنون به ایرانیان
112 ولیکن نیارم به فرزند تو به دستان سام و به پیوند تو
113 نمانم که بادی بر ایشان جهد همان نیز باژی بر ایشان نهد
114 که با من به شادی بد او روز و شب به لابه گشادی سپهبد دو لب
115 بگفت این و زان پس به کردار باد دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
116 سر ترکش تیر را بر گشاد یکی تیر برداشت بر سان باد
117 برآن نامور تیر باران گرفت همه دل پر از کین ایران گرفت
118 بپوشید روی هوا را به تیر بپوشید پیکان او ماه و تیر
119 سپر گشت از تیر او بهره ور دل نامور گشت زیر و زبر
120 همه خود و خفتان دریدن گرفت دل نامداران طپیدن گرفت
121 فروریخت بر گستوان ها ز هم یکی را نیامد همی پشت خم
122 بفرسود بازوی هر دو سوار که یک تن نشد سیر از کارزار
123 چو ترکش تهی شد ز پیکار اوی بدان گونه نیرنگ و پیکار اوی(؟)
124 به گرز گران بر بیازید چنگ به میدان درآمد به سان پلنگ
125 زکینه دو بازو بر افراختند دل از جان به یک ره بپرداختند
126 برآمد یکی آتش کارزار ز کوپال گردان و تاب سوار
127 ستاره به چرخ اندرون شد نهان ز بیم سنان و ز گرز گران
128 چو سندان سر و ترگ و گرز گران همی کوفت چون پتک آهنگران
129 ز گرد ستوران آوردگاه سیه شد همی روی خورشید و ماه
130 به ماهی رسیده نهیب سوار فرو مانده گردنده گردون ز کار
131 سر پهلوانان به گرد اندرون ز هر سو همی رفت بر دشت خون
132 ز بازوی هر دو برافراشت ترگ همی گرز بارید همچون تگرگ
133 همی سست شد بازوی هر دوان همی سالخورده همان نوجوان
134 همان ترگ از گرز پاره شده ستاره بر ایشان نظاره شده
135 فرو مانده بر جای اسبان ز تک یکی را به تن در نجنبید رگ
136 ببارید از دیده هر دو خون نیامد یکی ز آن دو از زین برون
137 به سیری رسیدند هر دو از آن چو آشفته شیران مازندران،
138 فکندند مر یکدگر را کمند که آید یکی نامور زان به بند
139 به خورشید نعره بر افراشتند ز یکدیگران روی بر گاشتند
140 ز تاب سواران و شیران کین چو دریا به جنبش درآمد زمین
141 نهادند بر گردن اسب سر به خم کمند اندرون یال و بر
142 همی زور کرد این بر آن، آن بر این نجنبید یک مرد بر پشت زین
143 بماندند بر جای هر دو سوار به نیروی گردان نبد پایدار(؟)
144 گسسته شد از تاب گردان کمند یکی را نیامد از آن دو گزند
145 جهان جوی را مادر از بیم جان همی راند از دیده خون روان
146 همی گفت کای کردگار جهان خداوند و دارنده آسمان
147 ز دست سپهدار پیروزگر نسوزی دلم را زمرگ پسر
148 ازین رزم او را رهایی دهی ز تاریکی ش روشنایی دهی
149 ستاده بر آن دشت برگرد و خاک نیایش کنان پیش دیان پاک
150 همی گفت و می راند خون جگر ز دیده بر آن روی از غم چو زر
151 چو بگسست از زور هر دو کمند چنین گفت برزوی کای هوشمند
152 بگیریم هر دو دوال کمر برین دشت کینه یکی نامور(؟)
153 ببینیم تا بر که گردد سپهر به پیوند جان که یارد به مهر
154 مگر بخت خفته درآید زخواب شود شاد و خرم دل افراسیاب
155 بدو گفت رستم که ای نامدار به دارنده دادار پروردگار
156 که هر چت بگویم بگویی تو راست ندارم خود از تو دگر هیچ خواست
157 به توران تو را خویش و پیوند کیست؟ ز تخم که ای و نژاد تو چیست؟
158 همانا که تو خود ز توران نه ای که (جز) بافرین بزرگان نه ای
159 بدو گفت برزو که ای پهلوان سخن گوی و دانا و چیره زبان
160 چه پرسی ازین بر شده نام من ز تخم و نژاد و از آن انجمن
161 به کینه تو را با نژادم چه کار چه باید تو را خود ازین کارزار
162 اگر جنگ جویی منم جنگ جوی به میدان کینه در آورده روی
163 که گفته ست در رزم نام و نشان نبوده ست آیین گردن کشان
164 بگفت این سر افراز پیروز بخت گرفتش به کینه کمرگاه سخت
165 هم آن پهلوان بند او را گرفت زمانه از ایشان بمانده شگفت
166 گرفته به دو دست بند کمر چو شیران آشفته بر یکدیگر
167 ز بس کاین بر آن، آن برین زور کرد دو گرد دلاور دو شیر نبرد
168 بپالود از ناخن هر دو خون که یک تن نگشتند از ایشان نگون
169 نجنبید بر زین یکی نامور ز دیده بپالود خون جگر
170 دل هر دو در بر طپیدن گرفت همان خون ز ناخن دویدن گرفت
171 دل نامداران ز کینه به درد رخ پهلوانان از اندوه زرد
172 تو گفتی که پیل اند آهن جگر بپیچیده خرطوم بر یکدگر
173 به هامون پلنگ و به دریا نهنگ نبودی به میدان ایشان درنگ
174 گرفته کمر بند پرخاشخر نبودش ز نیروی رستم خبر
175 ز بس تاب و نیروی شیر شکار همی پاره شد بند هر دو سوار
176 نجنبید یک مرد بر پشت زین نیامد به مردی یکی بر زمین
177 ز یکدیگران دست برداشتند به گردون همی نعره بفراشتند
178 بدو گفت برزوی کای پهلوان دل کارزار و خرد را روان
179 چه گوییم اکنون به آوردگاه که گردد ازو تیره خورشید و ماه
180 چنین گفت رستم که ای نامدار ندیدم به میدان چو تو یک سوار
181 به ایران و توران و مازندران به بربرستان و به هاماوران
182 ندانم به جز کشتی اکنون دگر مگر یار باشند بدین ماه و خور
183 به کشتی بکوشیم بر دست کین همانا که افتد یکی بر زمین
184 ببینیم تا این سپهر دوان که را بخشد امروز جان و روان
185 بگفتند وز اسب هر دو سوار به زیر آمدند همچو شیر شکار
186 ببستند هر دو کمرگاه سخت بدان تا که را یاری آید ز بخت
187 دل هر دو از غم شده سیل بار از اندیشه و گردش روزگار
188 تهمتن چنین گفت با خویشتن که گر من شوم کشته زین اهرمن
189 به مردی شده نام من در جهان میان کهان و میان مهان
190 چه گویند اکنون پس از مرگ من چو بینند در خون سر و ترگ من
191 که رستم جهان را به مردی گرفت زمانه ز مردی او در شگفت
192 ز خم کمندش دل سروران شده خون چو دیوان مازندران
193 به دشتی که در جنگ شد کشته شیر از آن پس نخواند مرا کس دلیر
194 شگفت آیدم از نهاد جهان که چون آشکارا ندارد نهان
195 برآرد یکی را به رخشنده ماه ز گردونش آرد از آن پس به چاه
196 نه بر شادیش شاد باید بدن نه در رنج او دل به غم آزدن
197 به بازیگری ماند این چرخ مست که بازی بر آرد به هفتاد دست
198 نگه کن که چون مهره بازی کند به ما بر چو گنجشک بازی کند
199 فرو برد دامن به بند کمر ز گردن برآورد زرین سپر
200 ستادند هر دو بر آن روی خاک دل هر دوان گشته از بیم چاک
201 هم از بهر نام و هم از بهر ننگ ببستند اندر میان پالهنگ
202 چنین بود آیین آن روزگار به هنگام رزم و گه کارزار
203 نکردندی اسبان خود را رها ز بیم بداندیش نراژدها
204 چو اسبان ببستند اندر کمر گرفتند مر بازوی یکدگر
205 تو گفتی دو شیرند پرخاشخر برآویختند هر دو با یکدگر
206 و گر نه ز کینه دو پیل ژیان ببستند بر جنگ جستن میان
207 بگشتند یک دم به آوردگاه همی خواستند یاری هور و ماه
208 سر و یال هر دو ز بس خشم و کین تو گفتی همی راست شد بر زمین
209 که را بخت برگشت مردی چه سود زمانه نه کاهد نه خواهد فزود
210 کسی را که دیان کند نیک بخت برو سهل گردد همه کار سخت
211 بپالود خون از تن هر دو مرد ز بس تاب گشته رخ هر دو زرد
212 خروشید رخش جهان پهلوان بر اسب سپهدار گرد جوان
213 ز رخش تهمتن بتابید روی گریزان شد از پیش پرخاشجوی
214 بتابید از نامور مرد اسب همی رفت بر سان آذر گشسب
215 ز نیروی باره سرافراز مرد به خاک اندر آمد به دشت نبرد
216 برو چیره شد رستم شیرزاد برآورد بازو به کردار باد
217 مر او را به بر در بیفشرد سخت بیفکند او را چو شاخ درخت
218 برآورد و زد بر زمینش ز کین تو گفتی بلرزید روی زمین
219 چو شیری نشست از بر نامور بدان تا ز کینه ببردش سر
220 برآورد خنجر به کین از میان خروشید بر سان شیر ژیان