آمد آن هوش ربای دل کار افتاده از کلیم غزل 551

کلیم

کلیم

کلیم

آمد آن هوش ربای دل کار افتاده

1 آمد آن هوش ربای دل کار افتاده زلف آشفته بپایش چو نگار افتاده

2 حسرت ناوک او می کشدم این چه بلاست که اگر تیر خطا گشته شکار افتاده

3 همرهان دشمن و من بیکس و رهزن در پی دستم از کار فرو مانده و باز افتاده

4 نامه کاغذ آتش زده را می ماند جابجا اشک چو افشان شرار افتاده

5 حسن در کسوت یکرنگی عشق ار نبود گل بخون لاله در آتش بچکار افتاده

6 بحساب زر خود می کند ایمان تازه خواجه آندم که نفسها بشمار افتاده

7 کشته عشق شو ایدل که زخس خوارترست هر که زین بحر سلامت بکنار افتاده

8 نیست در محفل این تیره دلان راه چراغ کار پروانه بسرهای هزار افتاده

9 قیمت و قدر کلیم ای بت رعنا بشناس سرو بی فاخته از چشم بهار افتاده

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر