-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند
2 چشم آن فتنهٔ پیدا به دلم پوشیده نظری کرد، که پوشیده و پیدا بنماند
3 سخن عشق، که عقلم به معما میخواند بر دلم کشف چنان شد که معما بنماند
4 حیلت ما همه حالت شد و حیلتها سوخت حالت ما همه معنی شد و اسما بنماند
5 تا دو میدید دلم در کف یغما بودم چون برستم ز دویی زحمت یغما بنماند
6 دل من دردی آن درد به دریا نوشید به طریقی که نم در همه دریا بنماند
7 ای تمنای دل من ز دو گیتی نظرت نظری کن، که دگر هیچ تمنا بنماند
8 گر چه از هر جهتم سری و سودایی بود جهت سر تو بگرفتم و سودا بنماند
9 دوش با درد تو گقتم که: محابا کن، گفت: اوحدی، تن به قضاده، که محابا بنماند