- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در آمد باربد چون بلبل مست گرفته بربطی چون آب در دست
2 ز صد دستان که او را بود در ساز گزیده کرد سی لحن خوش آواز
3 ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش گهی دل دادی و گه بستدی هوش
4 ببربط چون سر زخمه در آورد ز رود خشک بانک تر در آورد
5 چوباد از گنج باد آورد راندی ز هر بادی لبش گنجی فشاندی
6 چو گنج گاو را کردی نواسنج برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج
7 ز گنج سوخته چون ساختی راه ز گرمی سوختی صد گنج را آه
8 چو شادروان مروارید گفتی لبش گفتی که مروارید سفتی
9 چو تخت طاقدیسی ساز کردی بهشت از طاقها در باز کردی
10 چو ناقوسی و اورنگی زدی ساز شدی ارونگ چون ناقوس از آواز
11 چو قند ز حقه کاوس دادی شکر کالای او را بوس دادی
12 چون لحن ماه بر کوهان گشادی زبانش ماه بر کوهان نهادی
13 چو برگفتی نوای مشک دانه ختن گشتی ز بوی مشک خانه
14 چو زد زارایش خورشید راهی در آرایش بدی خورشید ماهی
15 چو گفتی نیمروز مجلس افروز خرد بیخود بدی تا نیمه روز
16 چو بانگ سبز در سبزش شنیدی ز باغ زرد سبزه بر دمیدی
17 چو قفل رومی آوردی در آهنگ گشادی قفل گنج از روم و از زنگ
18 چو بر دستان سروستان گذشتی صبا سالی به سروستان نگشتی
19 و گر سرو سهی را ساز دادی سهی سروش به خون خط باز دادی
20 چو نوشین باده را در پرده بستی خمار باده نوشین شکستی
21 چو کردی رامش جان را روانه ز رامش جان فدا کردی زمانه
22 چو در پرده کشیدی ناز نوروز به نوروزی نشستی دولت آن روز
23 چو بر مشگویه کردی مشگ مالی همه مشگو شدی پرمشک حالی
24 چو نو کردی نوای مهرگانی ببردی هوش خلق از مهربانی
25 چو بر مروای نیک انداختی فال همه نیک آمدی مروای آن سال
26 چو در شب بر گرفتی راه شبدیز شدندی جمله آفاق شب خیز
27 چو بر دستان شب فرخ کشیدی از آن فرخندهتر شب کس ندیدی
28 چو یارش رای فرخ روز گشتی زمانه فرخ و فیروز گشتی
29 چو کردی غنچه کبک دری تیز ببردی غنچه کبک دلاویز
30 چو بر نخجیرگان تدبیر کردی بسی چون زهره را نخجیر کردی
31 چو زخمه راندی از کین سیاوش پر از خون سیاوشان شدی گوش
32 چو کردی کین ایرج را سرآغاز جهان را کین ایرج نو شدی باز
33 چو کردی باغ شیرین را شکربار درخت تلخ را شیرین شدی بار
34 نواهائی بدینسان رامش انگیز همی زد باربد در پرده تیز
35 بگفت باربد کز بار به گفت زبان خسروش صدبار زه گفت
36 چنان بد رسم آن بدر منور که بر هر زه بدادی بدره زر
37 به هر پرده که او بنواخت آن روز ملک گنجی دگر پرداخت آن روز
38 به هر پرده که او بر زد نوائی ملک دادش پر از گوهر قبائی
39 زهی لفظی که گر بر تنگ دستی زهی گفتی زهی زرین به دستی
40 درین دوران گرت زین به پسندند زهی پشمین به گردن وانه بندند
41 ز عالی همتی گردن برافراز طناب هرزه از گردن بینداز
42 به خرسندی طمع را دیده بر دوز ز چون من قطره دریائی در آموز
43 که چندین گنج بخشیدم به شاهی وز آن خرمن نجستم برگ کاهی
44 به برگی سخن را راست کردم نه او داد و نه من درخواست کردم
45 مرا این بس که پر کردم جهان را ولی نعمت شدم دریا و کان را
46 نظامی گر زه زرین بسی هست زه تو زهد شد مگذارش از دست
47 بدین زه گر گریبان را طرازی کنی بر گردنان گردن فرازی