1 میجوشد دل که تا به جوش تو رسد بیهوش شده است تا به هوش تو رسد
2 مینوشد زهر تا بنوش تو رسد چون حلقه شده است تا بگوش تو رسد
1 من چوب گرفتم به کفم عود آمد من بد کردم بدیم مسعود آمد
2 گوید که در صفر سفر نیکو نیست کردم سفر و مرا چنین سود آمد
1 گفت هر مردی که باشد بد گمان نشنود او راست را با صد نشان
2 هر درونی که خیالاندیش شد چون دلیل آری خیالش بیش شد
1 ماه روزه گشت در عهد عمر بر سر کوهی دویدند آن نفر
2 تا هلال روزه را گیرند فال آن یکی گفت ای عمر اینک هلال
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند