1 نی بین که چون به درد فغانی همی کند؟ هر دم ز عشق ناله بسانی همی کند
2 او را همی زنند به صد دست در جهان وز زیر لب دعای جهانی همی کند
3 سر بسته سر سینهٔ عشق بینوا از نی شنو، که راست بیانی همی کند
4 بادیش در سرست و هوایی همی پزد دستیش بر دلست و فغانی همی کند
5 راهی همی زند دل عشاق را وزان بر چهرهشان ز اشک نشانی همی کند
6 گاه از گرفت و گیر بلایی همی کشد گه با گشاد و بست قرانی همی کند
7 هر ساعتیش راه روان میدهند و او دم در کشیده جذب روانی همی کند
8 آن بیزبان پردهن ساده بین که چون هر دم حکایتی به زبانی همی کند؟
9 دف هر زمان چو نی سرانگشت میگزد زان فتنها که نی به زمانی همی کند
10 در جان نشست هر چه ز دل گفت دم بدم صید دلی و غارت جانی همی کند
11 چون اوحدی ز زخم پراگنده پیر شد و آن پیر بین که کار جوانی همی کند