1 با قضا، چیره زبان نتوان بود که بدوزند، گرت صد دهن است
1 سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند
2 روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست که نکردیم حساب کم و بسیاری چند
1 بالماس میزد چکش زرگری بهر لحظه میجست از آن اخگری
2 بنالید الماس کای تیره رای ز بیداد تو، چند نالم چو نای
1 عدسی وقت پختن، از ماشی روی پیچید و گفت این چه کسی است
2 ماش خندید و گفت غره مشو زانکه چون من فزون و چون تو بسی است