- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 قضا را من و پیری از فاریاب رسیدیم در خاک مغرب به آب
2 مرا یک درم بود برداشتند به کشتی و درویش بگذاشتند
3 سیاهان براندند کشتی چو دود که آن ناخدا نا خدا ترس بود
4 مرا گریه آمد ز تیمار جفت بر آن گریه قهقه بخندید و گفت
5 مخور غم برای من ای پر خرد مرا آن کس آرد که کشتی برد
6 بگسترد سجاده بر روی آب خیال است پنداشتم یا به خواب
7 ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت نگه بامدادان به من کرد و گفت
8 تو لنگی به چوب آمدی من به پای تو را کشتی آورد و ما را خدای
9 چرا اهل معنی بدین نگروند که ابدال در آب و آتش روند؟
10 نه طفلی کز آتش ندارد خبر نگه داردش مادر مهرور؟
11 پس آنان که در وجد مستغرقند شب و روز در عین حفظ حقند
12 نگه دارد از تاب آتش خلیل چو تابوت موسی ز غرقاب نیل
13 چو کودک به دست شناور برست نترسد وگر دجله پهناورست
14 تو بر روی دریا قدم چون زنی چو مردان که بر خشک تردامنی؟