شفاعت کرد روزی شه به شاپور از نظامی گنجوی خمسه 52

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

شفاعت کرد روزی شه به شاپور

1 شفاعت کرد روزی شه به شاپور که تا کی باشم از دلدار خود دور

2 بیار آن ماه را یک شب درین برج که پنهان دارمش چون لعل در درج

3 من از بهر صلاح دولت خویش نیارم رغبتی کردن به دو بیش

4 که ترسم مریم از بس ناشکیبی چو عیسی برکشد خود را صلیبی

5 همان بهتر که با آن ماه دلدار نهفته دوستی ورزم پری‌وار

6 اگر چه سوخته پایم ز راهش چو دست سوخته دارم نگاهش

7 گر این شوخ آن پریرخ را ببیند شود دیوی و بر دیوی نشیند

8 پذیرفتار فرمان گشت نقاش که بندم نقش چین را در تو خوش باش

9 به قصر آمد چو دریائی پر از جوش که باشد موج آن دریا همه نوش

10 حکایت کرد با شیرین سرآغاز که وقت آمد که بر دولت کنی ناز

11 ملک را در شکارت رخش تند است ولیک از مریمش شمشیر کند است

12 از آن او را چنین آزرم دارد که از پیمان قیصر شرم دارد

13 بیا تا یک سواره برنشینیم ره مشگوی خسرو بر گزینیم

14 طرب می‌ساز با خسرو نهانی سر آید خصم را دولت چو دانی

15 بت تنها نشین ماه تهی رو تهی از خویشتن تنها ز خسرو

16 به تندی بر زد آوازی به شاپور که از خود شرم دارای از خدا دور

17 مگو چندین که مغزم را برفتی کفایت کن تمام است آنچه گفتی

18 نه هر گوهر که پیش آید توان سفت نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت

19 نه هر آبی که پیش آید توان خورد نه هرچ از دست برخیزد توان کرد

20 نیاید هیچ از انصاف تو یادم به بی‌انصافیت انصاف دادم

21 از این صنعت خدا دوری دهادت خرد ز این کار دستوری دهادت

22 بر آوردی مرا از شهریاری کنون خواهی که از جانم بر آری

23 من از بی‌دانشی در غم فتادم شدم خشک از غم اندر نم فتادم

24 در آنجان گر ز من بودی یکی سوز به گیسو رفتمی راهش شب و روز

25 خر از دکان پالان گر گریزد چو بیند جو فروش از جای خیزد

26 کسادی چون کشم گوهر نژادم نخوانده چون روم آخر نه بادم

27 چو ز آب حوض تر گشتست زینم خطا باشد که در دریا نشینم

28 چه فرمائی دلی با این خرابی کنم با اژدهائی هم نقابی

29 چو آن درگاه را در خور نیفتم به زور آن به که از در درنیفتم

30 ببین تا چند بار اینجا فتادم به غمخواری و خواری دل نهادم

31 نیفتاد آن رفیق بی‌وفا را که بفرستد سلامی خشک ما را

32 به یک گز مقنعه تا چند کوشم سلیح مردمی تا چند پوشم

33 روانبود که چون من زن شماری کله‌داری کند با تاجداری

34 قضای بد نگر کامد مرا پیش خسک بر خستگی و خار بر ریش

35 به گل چیدن بدم در خار ماندم به کاری می‌شدم دربار ماندم

36 چو خود بد کردم از کس چون خروشم خطای خود ز چشم بد چه پوشم

37 یکی را گفتم این جان و جهانست جهان بستد کنون دربند جانست

38 نه هرکس که آتشی گوید زبانش بسوزاند تف آتش دهانش

39 ترازو را دو سر باشد نه یکسر یکی جو در حساب آرد یکی زر

40 ترازوئی که ما را داد خسرو یکی سر دارد آن هم نیز پر جو

41 دلم زان جو که خرباری ندارد به غیر از خوردنش کاری ندارد

42 نمانم جز عروسی را در این سنگ که از گچ کرده باشندش به نیرنگ

43 عروس گچ شبستان را نشاید ترنج موم ریحان را نشاید

44 بسی کردم شگرفیها که شاید که گویم وز توام شرمی نیاید

45 چه کرد آن رهزن خونخواره من جز آتش پاره‌ای درباره من

46 من اینک زنده او با یار دیگر ز مهر انگیخته بازار دیگر

47 اگر خود روی من روئیست از سنگ در او بیند فرو ریزد ازین ننگ

48 گرفتم سگ صفت کردندم آخر به شیر سگ نپروردندم آخر

49 سگ از من به بود گر تا توانم فریبش را چو سگ از در نرانم

50 شوم پیش سگ اندازم دلی را که خواهد سگ دل بی‌حاصلی را

51 دل آن به کو بدان کس وا نبیند که در سگ بیند و در ما نه بیند

52 مرا خود کاشکی مادر نزادی و گر زادی بخورد سگ بدادی

53 بیا تا کژ نشینم راست گویم چه خواریها کز او نامد برویم

54 هزاران پرده بستم راست در کار هنوزم پرده کژ می‌دهد یار

55 شد آبم و او به موئی تر نیامد چنان کابی به آبی بر نیامد

56 چگونه راست آید رهزنی را که ریزد آبروی چون منی را

57 فرس با من چنان در جنگ راند است که جای آشتی رنگی نماند است

58 چو ما را نیست پشمی در کلاهش کشیدم پشم در خیل و سپاهش

59 ز بس سر زیر او بردن خمیدم ز بس تار غمش خود را ندیدم

60 دلم کورست و بینائی گزیند چه کوری دل چه آن کس کو نه بیند

61 سرم می‌خارد و پروا ندارم که در عشقش سر خود را بخارم

62 زبانم خود چنین پر زخم از آنست که هرچ او می‌دهد زخم زبانست

63 سزد گر با من او همدم نباشد ز کس بختم نبد زو هم نباشد

64 بدین بختم چنو همخوابه باید کز او سرسام را گرمابه پاید

65 دلم می‌جست و دانستم کز ایام زیانی دید خواهم کام و ناکام

66 بلی هست آزموده در نشانها که هر کش دل جهد بیند زیانها

67 کنونم می‌جهد چشم گهربار چه خواهم دید بسم‌الله دگربار

68 مرا زین قصر بیرون گر بهشت است نباید رفت اگر چه سرنبشت است

69 گر آید دختر قیصر نه شاپور ازین قصرش به رسوائی کنم دور

70 به دستان می‌فریبندم نه مستم نیارند از ره دستان به دستم

71 اگر هوش مرا در دل ندانند من آن دانم که در بابل ندانند

72 سر اینجا به بود سرکش نه آنجا که نعل اینجاست در آتش نه آنجا

73 اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه نباید کردنش سر پنجه با ماه

74 به ار پهلو کند زین نرگس مست نهد پیشم چو سوسن دست بر دست

75 و گر با جوش گرمم بر ستیزد چنان جوشم کز او جوشن بریزد

76 فرستم زلف را تا یک فن آرد شکیبش را رسن در گردن آرد

77 بگویم غمزه را تا وقت شبگیر سمندش را به رقص آرد به یک تیر

78 ز گیسو مشک بر آش فشانم چو عودش بر سر آتش نشانم

79 ز تاب زلف خویش آرم به تابش فرو بندم به سحر غمزه خوابش

80 خیالم را بفرمایم که در خواب بدین خاکش دواند تیز چون آب

81 مرا بگذار تا گریم بدین روز تو مادر مرده را شیون میاموز

82 منم کز یاد او پیوسته شادم که او در عمرها نارد به یادم

83 ز مهرم گرد او بوئی نگردد غم من بر دلش موئی نگردد

84 گر آن نامهربان از مهر سیر است زمانه بر چنین بازی دلیر است

85 شکیبائی کنم چندان که یک روز درآیداز در مهر آن دل‌افروز

86 کمند دل در آن سرکش چه پیچم رسن در گردن آتش چه پیچم

87 زمینم من به قدر او آسمان‌وار زمین را کی بود با آسمان کار

88 کند با جنس خود هر جنس پرواز کبوتر با کبوتر باز با باز

89 نشاید باد را در خاک بستن نه باهم آب و آتش را نشستن

90 چو وصلش نیست از هجران چه ترسم تنی نازنده از زندان چه ترسم

91 بود سرمایه‌داران را غم بار تهیدست ایمن است از دزد و طرار

92 نه آن مرغم که بر من کس نهد قید نه هر بازی تواند کردنم صید

93 گر آید خسرو از بتخانه چین ز شورستان نیابد شهد شیرین

94 اگر شبدیز توسن را تکی هست ز تیزی نیز گلگون را رگی هست

95 و گر مریم درخت قند کشته است رطب‌های مرا مریم سرشته است

96 گر او را دعوی صاحب کلاهی است مرا نیز از قصب سربند شاهی است

97 نخواهم کردن این تلخی فراموش که جان شیرین کند مریم کند نوش

98 یکی درجست و دریا در کمین یافت یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت

99 همه ساله نباشد سینه بر دست به هرجا گرد رانی گردنی هست

100 نبودم عاشق ار بودم به تقدیر پشیمانم خطا کردم چه تدبیر

101 مزاحی کردم او درخواست پنداشت دروغی گفتم او خود راست پنداشت

102 دل من هست از این بازار بی‌زار قسم خواهی به دادار و به دیدار

103 سخن را رشته بس باریک رشتم و گرچه در شب تاریک رشتم

104 چنین تا کی چو موم افسرده باشم برافروزم و گر نه مرده باشم

105 به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ خداوندا تو می‌دانی دگر هیچ

106 لب آنکس را دهم کو را نیاز است نه دستی راست حلواکان دراز است؟

107 بهاری را که بر خاکش فشانی از آن به کش برد باد خزانی

108 گرفتار سگان گشتن به نخجیر به از افسوس شیران زبون گیر

109 بیا گو گر منت باید چو مردان به پای خود کسی رنجه مگردان

110 هژبرانی که شیران شکارند به پای خود پیام خود گذارند

111 چو دولت پای بست اوست پایم به پای دیگران خواندن نیایم

112 به دوش دیگران زنبیل سایند؟ به دندان کسان زنجیر خایند؟

113 چه تدبیر از پی تدبیر کردن نخواهم خویشتن را پیر کردن

114 به پیری می‌خورم؟ بادم قدح خرد که هنگام رحیل آخور زند کرد

115 به نادانی در افتادم بدین دام به دانائی برون آیم سرانجام

116 مگر نشنیدی از جادوی جوزن که داند دود هر کس راه روزن

117 مرا این رنج و این تیمار دیدن ز دل باید نه از دلدار دیدن

118 همه جا دزد از بیگانه خیزد مرا بنگر که دزد از خانه خیزد

119 به افسون از دل خود رست نتوان که دزد خانه را دربست نتوان

120 چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم چرا ده بینم و فرسنگ پرسم

121 دل من در حق من رای بدزد به دست خود تبر بر پای خود زد

122 دلی دارم کز او حاصل ندارم مرا آن به که دل با دل ندارم

123 دلم ظالم شد و یارم ستمکار ازین دل بی‌دلم زین یار بی‌یار

124 شدم دلشاد روزی با دل‌افروز از آن روز اوفتادستم بدین روز

125 غم روزی خورد هرکس به تقدیر چو من غم روزی اوفتادم چه تدبیر

126 نهان تا کی کنم سوزی به سوزی به سر تا کی برم روزی به روزی

127 مرا کز صبر کردن تلخ شد کام سزد گر لعبت صبرم نهی نام

128 اگر دورم ز گنج و کشور خویش نه آخر هستم آزاد سر خویش

129 نشاید حکم کردن بر دو بنیاد یکی بر بی‌طمع دیگر بر آزاد

130 وزان پس مهر لولو بر شکر زد به عناب و طبرزد بانگ بر زد

131 که گر شه گوید او را دوست دارم بگو کاین عشوه ناید در شمارم

132 و گر گوید بدان صبحم نیاز است بگو بیدار منشین شب دراز است

133 و گر گوید به شیرین کی رسم باز بگو با روزه مریم همی ساز

134 و گر گوید بدان حلوا کشم دست؟ بگو رغبت به حلوا کم کند مست

135 و گر گوید کشم تنگش در آغوش بگو کاین آرزو بادت فراموش

136 و گر گوید کنم زان لب شکرریز بگو دور از لبت دندان مکن تیز

137 و گر گوید بگیرم زلف و خالش بگو تا هانگیری هاممالش

138 و گر گوید نهم رخ بر رخ ماه بگو با رخ برابر چون شود شاه

139 و گر گوید ربایم زان زنخ گوی بگو چوگان خوری زان زلف بر روی

140 و گر گوید به خایم لعل خندان بگو از دور می‌خور آب دندان

141 گر از فرمان من سر برگراید بگو فرمان فراقت راست شاید

142 فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی

143 وصالش گر بگوید زان اویم بگو خاموش باشی تا نگویم

144 فرو می‌خواند ازین مشتی فسانه در او تهدیدهای مادگانه

145 عتابش گرچه می‌زد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ می‌برید در جنگ

146 چو بر شاپور تندی زد خمارش ز رنج دل سبک‌تر گشت بارش

147 به نرمی گفت کای مرد سخنگوی سخن در مغز تو چون آب در جوی

148 اگر وقتی کنی بر شه سلامی بدان حضرت رسان از من پیامی

149 که شیرین گوید ای بدمهر بدعهد کجا آن صحبت شیرین‌تر از شهد

150 مرا ظن بود کز من برنگردی خریدار بتی دیگر نگردی

151 کنون در خود خطا کردی ظنم را که در دل جای کردی دشمنم را

152 ازین بیداد دل در داد بادت ز آه تلخ شیرین یاد بادت

153 چو بخت خفته یاری را نشائی چو دوران سازگاری را نشانی

154 بدین خواری مجویم گر عزیزم خط آزادیم ده گر کنیزم

155 ترا من همسرم در هم نشینی به چشم زیر دستانم چه بینی

156 چنین در پایه زیرم مکن جای وگرنه بر درت بالا نهم پای

157 به پلپل دانه‌های اشک جوشان دوانم بر در خویشت خروشان

158 نداری جز مراد خویشتن کار نباید بود ازینسان خویشتن‌دار

159 چو تو دل بر مراد خویش داری مراد دیگران کی پیش داری

160 مرا تا خار در ره می‌شکستی کمان در کار ده ده می‌شکستی

161 بخار تلخ شیرین بود گستاخ چو شیرین شد رطب خار است بر شاخ

162 به باغ افکندت پالود خونم چو بر بگرفت باغ از در برونم

163 نگشتم ز آتشت گرم ای دل‌افروز به دودت کور می‌کردم شب و روز

164 جفا زین بیش؟ که اندامم شکستی چو نام‌آور شدی نامم شکستی

165 عمل‌داران چو خود را ساز بینند به معزولان ازین به باز بینند

166 به معزولی به چشمم در نشستی چو عامل گشتی از من چشم بستی

167 به آب دیده کشتی چند رانم وصالت را به یاری چند خوانم

168 چو بی‌یار آمدی من بودمت یار چو در کاری نباشد با منت کار

169 چو کارم را به رسوائی فکندی سپر بر آب رعنائی فکندی

170 برات کشتنم را ساز دادی به آسیب فراقم باز دادی

171 نماند از جان من جز رشته تائی مکش کین رشته سر دارد به جائی

172 مزن شمشیر بر شیرین مظلوم ترا آن بس که راندی نیزه بر روم

173 چو نقش کارگاه رومیت هست ز رومی کار ارمن دور کن دست

174 ز باغ روم گل داری به خرمن مکن تاراج تخت و تاج ارمن

175 مکن کز گرمی آتش زود خیزد وز آتش ترسم آنگه دود خیزد

176 هزار از بهر می خوردن بود یار یکی از بهر غم خوردن نگهدار

177 مرا در کار خود رنجور داری کشی در دام و دامن دور داری

178 خسک بر دامن دوران میفشان نمک بر جان مهجوران میفشان

179 ترا در بزم شاهان خوش برد خواب ز بنگاه غریبان روی بر تاب

180 رها کن تا در این محنت که هستم خدای خویشتن را می‌پرستم

181 به دام آورده گیر این مرغ را باز دیگر باره به صحرا کرده پرواز

182 مشو راهی که خر در گل بماند ز کارت بی‌دلان را دل بماند

183 مزن آتش در این جان ستمکش رها کن خانه‌ای از بهر آتش

184 در این آتش که عشق افروخت بر من دریغا عشق خواهد سوخت خرمن

185 غمت بر هر رگم پیچید ماری شکستم در بن هر موی خاری

186 نه شب خبسم نه روز آسایشم هست نه از تو ذره‌ای بخشایشم هست

187 صبوری چون کنم عمری چنین تنگ به منزل چون رسم پائی چنین لنگ

188 ز اشک و آه من در هر شماری بود دریا نمی دوزخ شراری

189 در این دریا کم آتش گشت کشتی مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی

190 وگرنه بر در دوزخ نهانی چرا می‌جویم آب زندگانی

191 مرا چون بد نباشد حال بی تو؟ که بودم با تو پار امسال بی تو

192 ترا خاکی است خاک از در گذشته مرا آبی است آب از سر گذشته

193 بر آب دیده کشتی چند رانم وصالت را به یاری چند خوانم

194 همه کارم که بی تو ناتمام است چنین خام از تمناهای خام است

195 نه بینی هر که میرد تا نمیرد امید از زندگانی برنگیرد

196 خرد ما را به دانش رهنمون است حساب عشق ازین دفتر برون است

197 بر این ابلق کسی چابک سوار است که در میدان عشق آشفته کار است

198 مفرح ساختن فرزانگان راست چو شد پرداخته دیوانگان راست

199 به عشق اندر صبوری خام کاری است بنای عاشقی بر بی‌قراری است

200 صبوری از طریق عشق دور است نباشد عاشق آنکس کو صبور است

201 بدینسان گرچه شیرین است رنجور ز خسرو باد دایم رنج و غم دور

202 چو بر شاپور خواند این داستان را سبک بوسید شاپور آستان را

203 که از تدبیر ما رای تو بیش است همه گفتار تو بر جای خویش است

204 وزان پس گر دلش اندیشه سفتی سخن با او نسنجیده نگفتی

205 سخن باید بدانش درج کردن چو زر سنجیدان آنگه خرج کردن

عکس نوشته
کامنت
comment