1 هوش تا عافیت آیینهٔ مستی نشود نیست ممکنکهکندکاری و عاصی نشود
2 باخبر باش که نگذشتهای از عالم وهم نقش فردای تو تا آینهٔ دی نشود
3 خون عشاق، وطن در رگ بسمل دارد نیست این آب از آن چشمه که جاری نشود
4 تا به کی شبههپرس حق و باطل بودن مرد این محکمه آن است که قاضی نشود
5 به هوس راحت جاوید زکف باختهایم شعله داغ است اگر مست ترقی نشود
6 بیتو بر لاله و گل چشم هوس نگشادم که به رویم مژه برگردد و سیلی نشود
7 از بدآموزی تنهایی دل میترسم که دهی منصب آیینه و راضی نشود
8 آه از آن داغ که خاکستر شوقآلودم در غم سرو تو واسوزد و قمری نشود
9 تا به سیلاب فنا وانگذاری بیدل باخبر باشکه رخت تو نمازی نشود