در آرزوی وصالت اگرچه با غم از جلال عضد غزل 181

جلال عضد

جلال عضد

جلال عضد

در آرزوی وصالت اگرچه با غم و دردم

1 در آرزوی وصالت اگرچه با غم و دردم امیدوار چنانم که ناامید نگردم

2 منم چو شمع که هر شب ز سوز هجر تو تا روز سرشک گرم فرو می رود به چهره زردم

3 از آن زمان که مرا بخت خفته از تو جدا کرد نماند شربت دردی که از زمانه نخوردم

4 سهیل هجر برآمد، مه وصال فرو شد ز روز تیره فزون شد درازی شب دردم

5 ز اشتیاق جمالت چه سیل ها که نراندم ز روزگار وصالت چه یادها که نکردم

6 هزار ناله برآرم ز دست هجر تو هر روز هزار قطره ببارم به یاد وصل تو هر دم

7 شب فراقت ازین سان که بوی صبح ندارد چراغ صبح همانا بمرد از دم سردم

8 چنین که هجر تو گَرد از من شکسته برآورد مگر نسیم صبا آورد به کوی تو گردم

9 خیال روی تو همواره همنشین جلال است که با خیال تو جفتم گر از وصال تو فردم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر