1 در این محفل ندارد یمن راحت چشم واکردن پریشانیست مشت خاک را سر بر هوا کردن
2 اگر یک سجده احرام نماز نیستی بندی قضای هر دو عالم میتوان یکجا ادا کردن
3 مشو مغرور بنیادی که پروازست تعمیرش ز غفلت چند خواهی تکیه بر بال هما کردن
4 بساط چیدهٔ صبح از نفس هم میخورد بر هم ندارد آنقدر اجزای ما را توتیا کردن
5 رهایی نیست روشنطینتان را از سیهبختی که نور و سایه را نتوان به تیغ از هم جدا کردن
6 می مینای آگاهی فنا کیفیت است اینجا به بنیاد خود آتش زد شرار از چشم وا کردن
7 مقام عافیت جز آستان دل نمیباشد چو حیرت بایدم در خانهٔ آیینه جا کردن
8 تمنا شد دلیل من به طوف کعبهٔ فیضی که از هر نقش پایم میتوان دست دعاکردن
9 به عریانی گریبانچاکی از سازم نمیخندد مدوز ای وهم بر پیراهن مجنون قبا کردن
10 گداز یأس در بارم مکن تکلیف اظهارم شنیدم سرمه است و سرمه نتواند صدا کردن
11 اگر روشن شود بیدل خط پرگار تحقیقت توانی بیتأمل ابتدا را انتها کردن