- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 درین محفل که دارد شام بربند و سحر بگشا معما جز تأمل نیست یک مژگان نظر بگشا
2 ندارد عبرت احوال دنیا فرصتاندیشی گرت چشمیست از مژگان گشودن پیشتر بگشا
3 بهکار بستهای دل آسمان عاجزتر است از ما محیط از ناخنی دارد بگو عقد گهر بگشا
4 خرد از کلفت اسباب، آزادی نمیخواهد مگر شور جنون گوید که دستارت ز سر بگشا
5 ز فیض صدق اگر دارد کلامت بوی آگاهی به باد یک نفس چشم جهانی چون سحر بگشا
6 حدیث بیغرض شایستهٔ ارشاد میباشد سر این نامه تا خطش نگردیدهست تر بگشا
7 به ناموس حیا دامان دل نتوان رها کردن تو نور شمع فانوسی همان در بیضه پر بگشا
8 اجابتپرور رحمتتلاش از کس نمیخواهد به دست از دعا خالی، گریبان اثر بگشا
9 ز هر نقش قدم واکردهاند آیینهٔ دیگر مژه خم کن، ز رمز خلوت تحقیق، در بگشا
10 به عزم چارهٔ غفلت ز مژگان کسب عبرت کن رگ خوابی که بگشایی به چندین نیشتر بگشا
11 گشاد دل به چاک پیرهن صورت نمیبندد ز بند این قبا واشو، گریبان دگر بگشا
12 خیال نازکی داری دل خود جمع کن بیدل به جز هیچ از میان چیزی نمییابی کمر بگشا