1 در بساطی که دم تیغ ادب آختهاند بینیازان سر و گردن به خم افراختهاند
2 نه فلک را به خود افتادهسر وکار جدال عرصه خالی و ز حیرت سپر انداختهاند
3 در مقامیکه دل و دیده و دیدار یکیست همه داغند که آیینه نپرداختهاند
4 چه بهار و چه خزان در چمنستان حضور عرض هر رنگ که دادند همان باختهاند
5 همچو عنقاکه به جز نام ندارد اثری همه آوازه ی پرواز ز پر ساختهاند
6 بلبلانچمن قرب بهآهنگیقین میسرایند و همان هم سبق فاختهاند
7 از ازل تا به ابد آنچه تماشا کردیم خود نمایان خیال آینه پرداخته اند
8 گر به منزل نرسیده ست کسی نیست عجب کان سوی خویش ندارند ره و تاختهاند
9 چاره ی خودسری خلق چه امکان دارد ششجهت انجمن عیش به غم ساختهاند
10 خودشناسی عرض جوهر یکتایی نیست بیدل اینها همه خویشند که نشناختهاند