1 در رهی داود طائی بی قرار میشد و تعجیل بودش بیشمار
2 آن یکی گفتش چرا داری شتاب گوئی افتادست در دکانت آب
3 گفت بر دروازه در بند منند میشتابم چون شتابم میکنند
1 شمع آمد و گفت:چند سرگشته شوم آن اولیتر که با سررشته شوم
2 هرچند که بینفس زدن زنده نیم تا در نگری به یک نفس کشته شوم
1 عالم که فنای محض، سرمایهٔ اوست چون شش روزهست، لطف تو، دایهٔ اوست
2 هر ذرّه که در سایهٔ لطف تو نشست بر هشت بهشت، تا ابد، سایهٔ اوست
1 گفتم:چه شود چو لطف ذاتی داری کز قرب خودم غرق حیاتی داری
2 عزت، به زبان سلطنت، گفت:برو تاکی ز تو خطی و براتی داری
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به