تو نگاره بلطافت همگی جان از شمس مغربی غزل 171

شمس مغربی

شمس مغربی

شمس مغربی

تو نگاره بلطافت همگی جان و دلی

1 تو نگاره بلطافت همگی جان و دلی گرچه ساکن شده در مملکت آب و گلی

2 تو مگر باغ بهشتی که چنین مطبوعی تو مگر فصل بهاری که چنین معتدلی

3 یارب این گل ز‌چه باغ است که رویش چو بدید گل سوری رخ او زرد شده چون خجلی

4 چون نگار چکل خوب بخوبی تو نیست نتوان گفت بخوبی چو نگار چکلی

5 بدل آن را طلبد دل که نباشد بدلش جان بجوید دلت چونکه تو جانرا بدلی

6 کسل ایدوست مکن از سر کویت مارا من چه کردم که من دلشده را در کسلی

7 ایدل از مسکن خود از چه بغربت رفتی لیک باید وطن خویش ز خاطر مهلی

8 تو زمانی مگسل هیچ ز‌ما در دو جهان سر پیوند که داری که ز ما در کسلی

9 مغربی دیده بدیدار تو دارد روشن گرچه باور نکند فلسفی و معتزلی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر