- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بنام کردگار فرد بی چون که ما را از عدم آورد بیرون
2 خداوندی که جان بخشید و ادراک نهاد اسرار خود را در کف خاک
3 علیمی کاینهمه اسرار و انوار ز عشق خویش آورد او پدیدار
4 ز ذات خویش چار ارکان نمود او زمین ساکن فلک گردان نمودار
5 همه هستی ذات اوست اینجا چو خورشید و چو مه پنهان و پیدا
6 دو عالم در سجود اوست دایم به ذات خود بود پیوسته قایم
7 ز جار ارکان نمود اجسام آدم دمیده از دم خویش اندرو دم
8 ز خاکی اینهمه معنی نموده درو دیدار خود پیدا نموده
9 ز نور اوست پیدایی بینش ازو پیدا نموده آفرینش
10 وجود تست اینجا گه ز جودش اگر دیدار خواهی کن سجودش
11 دو عالم در تو پیدا کرده بنگر وصالش یافتی از وصل برخور
12 سراسر در تو پیدا میندانی که بیشک این جهان و آن جهانی
13 توئی آیینه در آیینه میبین جمال خویش در آیینه میبین
14 زهی صانع که چندین از تو پیدا ازین پیوسته از تو شور و غوغا
15 زهی از تیرگی دیدار کرده طلسم گنج پر اسرار کرده
16 ترا خورشید و مه رخشان و گردان طلبکار تو و تو در دل و جان
17 حقیقت شیب و بالا از تو پیداست ز دیدار تو عالم پر ز غوغا است
18 همه ذرات در تسبیح ذاتت ندیده هیچکس کل صفاتت
19 تمامت در تو حیران و تو در خویش ز عزت این جهان آورده در پیش
20 حجاب صورت آنجا باز بسته خودی و خویش در پرده نشسته
21 کسی جز تو که باشد آن تو هستی صفات خویش بر خود نقش بستی
22 طلبکار تو عقل و ره نبرده ز تو حیران اگرچه بسته پرده
23 کجا عقلت بیابد زانکه جانی اگر گویم نشان بی نشانی
24 نشان بینشانی از تو موجود صفاتت کرده هستی تو معبود
25 همه ذات تو میجویند پیدا تو ناپیدا و در جمله هویدا
26 حقیقت آشکارائی همیشه نه بر جائی نه بیجائی همیشه
27 منور از تو عالم در میانه توئی خود عالم و از تو نشانه
28 چهارت عنصر اینجا بنده گشته ابا خورشید تو تابنده گشته
29 تو خود میجوئی و با خویش هستی ز خود گوئی و بر خود بار بستی
30 کجا آتش تواند یافت بویت که شد دیوانه از سودای رویت
31 کجا رویت تواند یافتن باد که جانم از صفات اوست آباد
32 صفات عشق هم آیات دیده است اگرچه خویش در آفات دیده است
33 حقیقت خاک اینجا یافته راز هزاران قصه بی او گفتهٔ باز
34 تو خورشیدی میان خاک و خونی مگر ذرات عالم رهنمونی
35 تو شاهی عکس خود در ذات دیده سوی خورشید جان دیگر رسیده
36 چه نور است اینکه در جانها فکندی که در هر ذره طوفانها فکندی
37 هزاران قطره هر یک آفتابی ز عکس هر یکی نوری و تابی
38 ز هر قطره عیان عکسی پدیدار تو اندر وصل خود جان را خریدار
39 تووئی بحر و توئی جوهر چه جویم توئی خورشید من دیگر چگویم
40 وصالت هر که جوید سر ببازد چو شمع آنگاه هر دم سر فرازد
41 تو شمع مجلس کون و مکانی تو جوهر میندانم گرچه کانی
42 ز تاب روی تو عالم منیر است کز آن یک لمعه در سیر مسیر است
43 ز نور روی تو خورشید خیره شده پنهان و گشته لعل تیره
44 مه از شرم تو در هر ماه بگداخت چو رویت دید خود در خاک انداخت
45 فلک مدهوش و از شوق تو حیران بسر در خاک راهت گشته پویان
46 همه گلهای رنگارنگ زیبا که میگردد ز صنع تو هویدا
47 شود ریزان درین ره ز اشتیاقت فنا آمد مر ایشان را فراقت
48 بنفشه خرقه پوش مست کویت فکنده سر ببر درهای هویت
49 شده نرگس ز بویت مست و مدهوش گشاده دیدهها و گشته خاموش
50 فتاده در زبانت سوسن از راز ریاحین گفته نیز اسرارها باز
51 ثنا و حمد تو گویند مرغان به هر گونه میان باغ و بستان
52 چو بلبل روی گل در عشق تو یافت از آن نزد سلیمان خویش بو یافت
53 حقیقت فاخته طوق تو دارد بگردن جان دراز شوق تو دارد
54 همه در غلغل عشق تو هستند گهی هشیار و گاهی نیم مستند
55 تعالی الله کمال صنع بیجون که جان بنموده اندر خاک در خون
56 چه چیزی کاینهمه از تست پیدا تو درجانی و جان ازتست پیدا
57 چو از دیدار تو دیدار کرده ز مستی جمله را بیدار کرده
58 تو خود دانای خویش و نیز کس نیست بجز تو فوق و تحت و پیش و پس نیست
59 یکی ذاتی که اول مینداری که در اول در آخر می برآری
60 یکی بودی و هم آخر یکینی بنزدم قل هوالله پیشکینی
61 زبان عاقلان شد الکن تو فرو ماندند در ماه و من تو
62 نیارد کرد عقلت وصف اینجا که پرکرده است او هر نقش اینجا
63 که باشد عقل طفلی در ره تو که افتاده است در خاک ره تو
64 بسی وصف تو کرد و هم بسی خواند ولی در آخر از راز تو درماند
65 چنان کانجا توئی آنجا تو باشی به کل در علم خود دانا تو باشی
66 تو در پرده برون پرده غوغا همه نادان توئی بر جمله دانا
67 زهی از تو شده پیدا دو عالم ز یکتائی تو پیدا شد آدم
68 ز تو پیدا همه تو ناپدیدار ز تو آدم شده اینجا پدیدار
69 کمال صنع تو آدم نموده ابا او گفتهٔ و از خود شنوده
70 دم آدم ز تو بد ورنه آدم کجا هرگز زدی اینجایگه دم
71 تمامت انبیا حیران دیدت فرستادست بی گفت و شنیدت
72 تو پیغام خود اینجا بازگفتی ابا احمد حقیقت راز گفتی
73 دو عالم پر ز نور فر و زیبت فرازی کرده از بهر نشیبت
74 خروش عشق تو در عالم افتاد از اول در نهاد عالم افتاد
75 ز بالا سوی شیب آمد ز عزت تو بخشیدی مرا وراعز و قربت
76 تو دادی رفعتش در روی ذرات فرستادی مرا دو اسفل آیات
77 اساس علم الاسمایش کردی ز ذات خویشتن پیداش کردی
78 نهادی گنج خود اندر دل او دمیده از دم خود در گل او
79 نفخت فیه من روح آشکاره ز تست و هم توئی برخود نظاره
80 ز تست آدم هویدا و از تو برخاست یکی اسمست وین پنهان و پیداست
81 اگر پنهان شوی پیدا تو باشی دوئی محو است کل یکتا تو باشی
82 توئی یکتا دوئی شد ازمیانه تو خواهی بود با خود جاودانه
83 ز یکتائی خود جانا نمودی جمال خویش هم با ما نمودی
84 دل عشاق تو پر خون بماند نداند هیچکس تا چون بماند
85 جهان جان شده از تو پدیدار ابا عشاق تو میگوید اسرار
86 بگفتی سر خود جانا بآخر ابا منصور رازت گشت ظاهر
87 که باشد کو نداند ور بداند چو تو در دید خود حیران بماند
88 نداند جز تو کس در عشقبازی که با ما هر یکی چه عشق بازی
89 برافکن پرده جانا تا بدانیم یقین گردان که در عین گمانیم
90 ز عزت عاشقان را شادگردان وزین بند بلا آزاد گردان
91 چنان دیدار تو در جان ما شد که جان یکبارگی از خود فنا شد
92 چو جان ما فنا شد در ره تو از آن شد در حقیقت آگه تو
93 حقیقت یافت شد آخر خبردار برون آمد بکل از عجب و پندار
94 خبردار است جان و از تو گوید تو میبیند وصالت مینجوید
95 ز صنع ذات تو جانست آگاه ستاده بهر خدمت سوی درگاه
96 وصالش کرده هم روزی در اینجا که دید و بخت و پیروزی در اینجا
97 دل اینجا نیز عین اصل دارد که با جان در قیامت وصل دارد
98 ز تو بازار دنیا پرحضور است سراسر از تو دلها پر ز نور است
99 منور از تو روی کاینات است همه عالم پر از خورشید ذاتست
100 عجب خورشید رویت در تک وناب فتاده این زمان در قطره آب
101 ز تو پیدا ز تو پنهان شود باز سوی خورشید تو رخشان شود باز
102 ندانم با که و اندر کجائی چه کردستی تو و چه مینمائی
103 ندانم با که وصفت باز گویم نمیبینم کسی تا راز گویم
104 چه بینم چون به جز تو دیگری نیست خبرداری و کس را مخبری نیست
105 ز هر وصفی که کردم بیش از آنی که وصف خویش کردن هم تودانی
106 ز تو جان زنده و اندر گفتگویست به تست اینجایگه هم جستجویست
107 نهان از شوق گریانیم و خاموش سر خود را نهاده بر بنا گوش
108 همی گرید چو ابر از شرمساری که گر بد کرده او را درگذاری
109 توئی بیرون ولی در اندرونی همه ذرات خود را رهنمونی
110 عطا دادی تو در آخر کریما برحمت عفو کردستی رحیما
111 عطا بخشی تو بیش از گناه است ولیکن جان بنزدت عذر خواهست
112 صفاتت انبیا چون دیده باشد ز تو گفته ز تو بشنیده باشد
113 ز وصفت ذات تو جانست آگاه ستادم بهر خدمت سوی درگاه
114 اگرچه کرد خدمت مربسی او شناسد خویشتن را تا کسی او
115 که باشد جان که تا باشد بر تو که واماند حقیقت در خور تو
116 ترق دارد ز دیدار تو ای دوست که دارد از تو و افتاده در پوست
117 توی او را به هر حال و به هر کار حقیقت مونس و هم ناپدیدار
118 حقیقت چون دل و جان هم تو باشی فکنده دمدمه هم دم تو باشی
119 بقای جاودانی هم تو بخشی نهانی هم نهانی هم تو بخشی
120 همه از تست اینجا چه بد و نیک ولی ما خون خودریزان درین ریگ
121 بدی از ما و نیکی از تو پیداست که ذات پاک تو در کل هویداست
122 تو دانائی و علام و خبیری که مر بیچارگان را دستگیری
123 تو ستّاری و سرّ جمله پوشی حقیقت عذر موری مینیوشی
124 تو بخشائی مر آخر هر گنه را که میدانیم ما تو پادشه را
125 قلم راندی و خرسندیم مانده ترا پیوسته در بندیم مانده
126 اسیر و ناتوان افتادهٔ تو درین نه طاق ایوان زادهٔ تو
127 ترا در راه معنی راه داده ز شوقت داغ بر دلها نهاده
128 چو داغ عشق تو ما راست در دل از آن اینجا مراد آمد به حاصل
129 چو افتادیم اینجا همچو خاکت مکن از ما دریغ آن نور پاکت
130 کریما قادرا پروردگارا بفضل خود ببخشی این گدا را
131 عظیما صانع کون و مکانی گدا را دادهٔ راز نهانی
132 سمیعا خود بخود می راز گفتی همه بشنیده هم خود بازگفتی
133 زهی سرت زبان خاموش گشته تن و جان در رهت بیهوش گشته
134 زهی صنعت نموده عشق عطار که چندین جوهر افشانده است و اسرار
135 زهی انعام و لطف و کارسازی بفضل خویش ما را مینوازی
136 نهادم گردن تسلیم اینجا بماندستم عجب پر بیم اینجا
137 طلبکارت بدم در اول کار به آخر آمدی جانا پدیدار
138 منم افتاده در خاک رهت خوار مرا از خاک ره ای دوست بردار
139 چنان حیرانم و هم راز دیدم خودی در بیخودی من باز دیدم
140 قلم راندی مرا در آخر ای دوست که تا بیرون کنی این مغز از پوست
141 بدان قولم که گفتی درالستم بآخر این صدف جانا شکستم
142 تو ما را کردهٔ جانا بزندان درین زندان تو هستیم مهمان
143 مرا خوشد از اینجا آشنادار مرا در قید زندان با صفا دار
144 یقین میدان که اندر آخر کار بیامرزد حقیقت کل بیک بار
145 بیامرزد بآخر دوستان را دهدشان مر بهشت جاودان را
146 گر آمرزد بیک ره جمله را پاک نیامرزیده باشد جز کف خاک
147 همه در حضرتش یک مشت خاکست ببخشاید به آخر ز آن چه باکست
148 چه باشد نزد او این جمله عالم حبابی دان ونقشی دان در این دم
149 چه باشد گر ببخشاید بیک بار کجا آید در این دریا پدیدار
150 نه چندانست انعام الهی سر مو نیست از مه تا بماهی
151 کمال لطف تو بیمنتهایست گدا امیدوار اندر دعایست
152 بفضل خود ببخشی ناتوان را ز بس بنمای از خود جان جان را
153 نمائی بیشکی راه نجاتم رسانی آخر ازدل سوی ذاتم
154 تو میبینم تو میدانم دگر هیچ نیاید جز تو دیگر در نظر هیچ