بنام کردگار از عطار نیشابوری الهی نامه 1097

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بنام کردگار هفت افلاک

1 بنام کردگار هفت افلاک که پیدا کرد آدم از کفی خاک

2 خداوندی که ذاتش بی‌زوالست خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست

3 زمین و آسمان از اوست پیدا نمود جسم و جان از اوست پیدا

4 مه و خورشید نور هستی اوست فلک بالا زمین در پستی اوست

5 ز وصفش جانها حیران بمانده خرد انگشت در دندان بمانده

6 صفات لایزالش کس ندانست هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست

7 دو عالم قدرت بیچون اویست درون جانها در گفت و گویست

8 ز کُنه ذات او کس را خبر نیست بجز دیدار او چیزی دگر نیست

9 طلب گارش حقیقت جمله اشیا ز ناپیدائی او جمله پیدا

10 جهان از نور ذات او مزّین صفات از ذات او پیوسته روشن

11 ز خاکی این همه اظهار کرد او ز دودی زینت پرگار کرد او

12 ز صنعش آدم از گِل رخ نموده زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده

13 ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار خود اندر دید آدم کرده دیدار

14 نه کس زو زاده نه او زاده از کس یکی ذاتست در هر دوجهان بس

15 ز یکتائی خود بیچون حقیقت درون بگرفته و بیرون حقیقت

16 حقیقت علم کلّ اوراست تحقیق دهد آن را که خواهد دوست توفیق

17 بداند حاجت موری در اسرار همان دم حاجتش آرد پدیدار

18 شده آتش طلب گار جلالش دمادم محو گشسته ازوصالش

19 ز حکمش باد سرگردان بهر جا گهی در تحت و گاه اندر ثریّا

20 ز لطفش آب هرجائی روانست ز فضلش قوّت روح و روانست

21 ز دیدش خاک مسکین اوفتاده ازان در عزّ و تمکین اوفتاده

22 ز شوقش کوه رفته پای در گل بمانده واله و حیران و بی دل

23 ز ذوقش بحر در جوش و فغانست ازان پیوسته او گوهر فشانست

24 نموده صنع خود در پارهٔ خاک درونش عرش و فرش و هفت افلاک

25 نهاده گنج معنی در درونش بسوی ذات کرده رهنمونش

26 همه پیغمبران زو کرده پیدا نموده علم او بر جمله دانا

27 که بود آدم کمال قدرت او بعالم یافته بد رفعت او

28 دوعالم را درو پیدا نموده ازو این شور با غوغا نموده

29 تعالی الله یکی بی‌مثل و مانند که خوانندت خداوندان خداوند

30 توئی اول توئی آخر تعالی توئی باطن توئی ظاهر تعالی

31 هزاران قرن عقل پیر در تاخت کمالت ذرّهٔ زین راه نشناخت

32 بسی کردت طلب اما ندیدت فتاد اندر پی گفت و شنیدت

33 تو نوری در تمام آفرینش بتو بینا حقیقت عین بینش

34 عجب پیدائی و پنهان بمانده درون جانی و بی جان بمانده

35 همه جانها زتو پیداست ای دوست توئی مغز و حقیقت جملگی پوست

36 تو مغزی در درون جان جمله ازان پیدائی و پنهان جمله

37 ازان مغزی که دایم در درونی صفات خود در آنجا رهنمونی

38 ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا از آنی اوّل و آخر در اینجا

39 جهان پر نام تو وز تو نشان نه بتو بیننده عقل و تو عیان نه

40 نهان از عقل و پیدا در وجودی ز نور ذات خود عکسی نمودی

41 ز دیدت یافته صورت نشانه نماند او تو مانی جاودانه

42 یکی ذاتی که پیشانی نداری همه جانها توئی جانی نداری

43 دوئی را نیست در نزدیک تو راه حقیقت ذات پاکت قل هو الله

44 مکان و کون را موئی نسنجی همه عالم طلسمند و تو گنجی

45 توئی در جان و دل گنج نهانی تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانی

46 دو عالم از تو پیدا و تو درجان همی گوئی دمادم سرِّ پنهان

47 حقیقت عقل وصف تو بسی کرد به آخر ماند با جانی پُر از درد

48 زهی بنموده رخ از کاف و از نون فکنده نورِ خود بر هفت گردون

49 زهی گویا ز تو کام و زبانم توئی هم آشکارا هم نهانم

50 زهی بینا ز تونور دو دیده ترا در اندرون پرده دیده

51 زهی از نور تو عالم منوّر ز عکس ذات تو آدم مصوّر

52 زهی در جان و دل بنموده دیدار جمال خویش را هم خود طلب گار

53 تو نور مجمع کون و مکانی تو جوهر می ندانم کز چه کانی

54 تو ذاتی در صفاتی آشکاره همه جانها به سوی تو نظاره

55 برافگن برقع و دیدار بنمای بجزو و کل یکی رخسار بنمای

56 دل عشّاق پر خونست از تو ازان از پرده بیرونست از تو

57 همه جویای تو تو نیز جویا درون جملهٔ از عشق گویا

58 جمالت پرتوی در عالم انداخت خروشی در نهاد آدم انداخت

59 از اوّل آدمت اینجا طلب کرد که آدم بود ازتو صاحب درد

60 چو بنمودی جمال خود به آدم ورا گفتی بخود سرّ دمادم

61 کرامت دادیش در آشنائی ز نورت یافت اینجا روشنائی

62 که داند سرّ تو چون هم تودانی گهی پیدا شوی گاهی نهانی

63 گهی پیدا شوی در رفعت خود گهی پنهان شوی در قربت خود

64 گهی پیدا شوی اندر صفاتت گهی پنهان شوی در سوی ذاتت

65 گهی پیدا شوی چون نور خورشید گهی پنهان شوی در عشق جاوید

66 گهی پیدا شوی از عشق چون ماه گهی پنهان شوی در هفت خرگاه

67 ز پیدائی خود پنهان بمانی ز پنهائی خود یکسان بمانی

68 بهر کسوة که می‌خواهی برآئی زهر نقشی که می‌خواهی نمائی

69 تو جان جانی ای در جان حقیقت همان در پرده‌ات پنهان حقیقت

70 چه چیزی تو که ننمائی رخ خویش چو دم دم می‌دهی مان پاسخ خویش

71 تو آن نوری که اندر هفت افلاک همی گشتی بگرد کرّهٔ خاک

72 تو آن نوری که در خورشیدی ای جان ازان در جزو و کل جاویدی ای جان

73 تو آن نوری که در ماهی وانجم ز نورت ماه و انجم می‌شود گم

74 تو آن نوری که لم تمسسه نارُ درون جان و دل دردی و دارو

75 تو آن نوری که از غیرت فروزی وجود عاشقان خود بسوزی

76 تو آن نوری که اعیان وجودی ازان پیدا و پنهان وجودی

77 تو آن نوری که چون آئی پدیدار بسوزانی ز غیرت هفت پرگار

78 تو آن نوری که جان انبیائی نمود اولیا و اصفیائی

79 تو آن نوری که شمع ره روانی حقیقت روشنی هر روانی

80 ز نورت عقل حیران مانده اینجا ز شرم خویش نادان مانده اینجا

81 چو در وقت بهار آئی پدیدار حقیقت پرده برداری ز رخسار

82 فروغ رویت اندازی سوی خاک عجایب نقشها سازی سوی خاک

83 بهار و نسترن پیدا نماید ز رویت جوش گل غوغا نماید

84 گل از شوق تو خندان در بهارست از آنش رنگهای بی‌شمارست

85 نهی بر فرق نرگس تاجی از زر فشانی بر سر او زابر گوهر

86 بنفشه خرقه‌پوش خانقاهت فگنده سر ببر از شوق راهت

87 چو سوسن شکر گفت از هر زبانت ازان افراخت سر سوی جهانت

88 ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد ازاین ماندست دل پُر خون و رخ زرد

89 همه از شوق تو حیران برآیند به سوی خاک تو ریزان درآیند

90 هر آن وصفی که گویم بیش ازانی یقین دانم که بی‌شک جانِ جانی

91 توئی چیزی دگر اینجا ندانم بجز ذات ترا یکتا ندانم

92 همه جانا توئی چه نیست چه هست ندیدم جز تو در کَونَین پیوست

93 ز تو بیدارم و از خویش غافل مرا یا رب توانی کرد واصل

94 منم از درد عشقت زار و مجروح توئی جانا حقیقت قوّة روح

95 منم حیران و سرگردان ذاتت فرومانده به دریای صفاتت

96 منم در وصالت را طلب گار درین دریا بماندستم گرفتار

97 درین دریا بماندم ناگهی من ندارم جز بسوی تو رهی من

98 رهم بنمای تا درّ وصالت بدست آرم ز دریای جلالت

99 توئی گوهر درون بحر بی‌شک توئی در عشق لطف و قهر بی‌شک

100 همه از بود تست ای جوهر ذات که رخ بنمودهٔ در جمله ذرّات

101 همه از عشقِ تو حیران و زارند بجز تو در همه عالم ندارند

102 نهان و آشکارائی تودر دل همه جائی و بی جائی تو در دل

103 دل اینجا خانهٔ ذات تو آمد نمود جمله ذرّات تو آمد

104 دل اینجا خانهٔ راز تو باشد ازان در سوز و در ساز تو باشد

105 تو گنجی در دل عشاق جانا همه بر گنج تو مشتاق جانا

106 نصیبی ده ز گنج خود گدا را نوائی ده بلطفت بی نوارا

107 گدای گنج عشق تست عطّار تو بخشیدی مر او را گنج اسرار

108 تو می‌خواهد ز تو ای جان حقیقت که در خویشش کنی پنهان حقیقت

109 تو می‌خواهد ز تو هر دم بزاری سزد گر کار او اینجا برآری

110 تو می‌خواهد زتو در شادمانی که سیر آمد دلش زین زندگانی

111 تو می‌خواهد ز تو در هر دو عالم ز تو گوید بتو راز او دمادم

112 تو می‌خواهد ز تو تارخ نمائی ورا از جان و دل پاسخ نمائی

113 تو می‌خواهد ز تو اینجا حقیقت که بنمائی بدو پیدا حقیقت

114 تو می‌خواهد ز تو تا راز بیند ترا در گنج جان او باز بیند

115 تو می‌خواهد ز تو در کوی دنیا که بیند روی تو در سوی دنیا

116 تو می‌خواهد ز تو در کلّ اسرار که بنمائی در انجامش تو دیدار

117 تو می‌خواهد ز تو ای ذات بیچون که بیند ذاتت ای جان بی چه و چون

118 چنان درمانده‌ام در حضرت تو ندارم تابِ دید قربت تو

119 شب و روزم ز عشقت زار مانده بگرد خویش چون پرگار مانده

120 طلب گار توام در جان و در دل نباشم یک دم از یاد تو غافل

121 تو درجانی همیشه حاضر ای دوست توئی مغز و منم اینجایگه پوست

122 دل عطّار پر خون شد درین راه که تا شد از وصال دوست آگاه

123 کنون چون در یقینم راه دادی مرا اینجا دلی آگاه دادی

124 بجز وصفت نخواهم کرد ای جان که تا مانم به عشقت فرد ای جان

125 اگر کامم نخواهی داد اینجا ز دست تو کنم فریاد اینجا

126 مرا هم دادهٔ امید فضلت که بنمائی مرا در عشق وصلت

127 همان وصل تو می‌خواهم من از تو که گردانم دل و جان روشن از تو

128 تو خورشیدی و من چون سایه باشم در اینجا با تو من همسایه باشم

129 نه، آخر سایهٔ خود محو آری چو نور جاودانی را تو داری

130 دلم خون گشت در دریای امّید بماندم زار و ناپروای امید

131 بوصل خود دمی بخشایشم ده ز دردم یک نفس آسایشم ده

132 تو امّید منی درگاه و بیگاه کنون از کردَها استغفرالله

133 تو امّید منی در عین طاعت مرا بخشا ز نور خود سعادت

134 تو امّید منی اندر قیامت ندارم گرچه جز درد وندامت

135 تو امّید منی اندر صراطم به فضل خویشتن بخشی نجاتم

136 تو امّید منی در پای میزان بلطف خویش بخشی جرم و عصیان

137 چنان در دست نفسم بازمانده چو گنجشکی بدست باز مانده

138 مرا این نفس سرکش خوار کردست شب و روزم بغم افگار کردست

139 مرا زین سگ امانی ده درین راه ز دید خویشتن گردانش آگاه

140 غم عشق تو خوردم هم تودانی شب و روز اندرین دردم تودانی

141 ز درد عشق تو زار و زبونم بمانده اندرین غرقابِ خونم

142 دوائی چاره کن زین درد ما را ز لطف خود مگردان فرد ما را

143 در آن دم کین دمم از جان برآید مرا آن لحظه دیدار تو باید

144 مرا دیدار خود آن لحظه بنمای گره یکبارگیم از کار بگشای

145 بمُردم پیش ازان کاینجا بمیرم درین سِر باش یا رب دستگیرم

146 چراغی پیش دارم آن زمان تو که خواهی بُردم از روی جهان تو

147 تو می‌دانی که جز تو کس ندارم بجز ذات تو ای جان بس ندارم

148 توئی بس زین جهان و آن جهانم توئی مقصودِ کلّی زین و آنم

149 الهی بر همه دانای رازی بفضل خود ز جمله بی‌نیازی

150 الهی جز درت جائی نداریم کجا تازیم چون پائی نداریم

151 الهی من کیم اینجا، گدائی میان دوستانت آشنائی

152 الهی این گدا بس ناتوانست بدرگاه تو مشتی استخوانست

153 الهی جان عطّارست حیران عجب در آتش مهر تو سوزان

154 دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی مرا فانی کن و باقی تو دانی

155 فنای ما بقای تست آخر توئی بر جزو و کل پیوسته ناظر

156 تو باشی من نباشم جاودانی نمانم من در آخر هم تو مانی

عکس نوشته
کامنت
comment