- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به نام خداوند مشکل گشای که او هست بر نیک و بد رهنما
2 گذارنده این سخن داستان چنین گفت از گفته باستان
3 که روزی در ایام فصل بهار منوچهر بر تخت بد شهریار
4 کلاه کئی بر سر افراشته نکو خسروی مجلس آراسته
5 همه پهلوانان ایرانیان به خدمت، کمر بسته اندر میان
6 فراز یکی کرسی زرنگار نشسته بدان زال سام سوار
7 به یک دست او بود گودرز و گیو ز سوی دگر پور گشواد نیو
8 جهان پهلوان رستم زال سام در آن بزم بد ده هفتش تمام
9 ز نقل و می و باده خوشگوار ز بوی خوش، آن چیز کاید به کار
10 همه اندر آن بزم آماده بود سر و زلف ساقی به کف داده بود
11 نشسته در آن بزم شاه جهان دلش فارغ از غصه های جهان
12 گه از سلم گفتی سخن، گه ز تور گه از درد ایرج شدی ناصبور
13 که ناگه فرستاده آمد ز در که ای شاه نیکوی والاگهر
14 فرستاده شاه هندم بدان به نزدیک آن شاه ایرانیان
15 که شاها به غم، پایمال اندریم ابا اژدها در جدال اندریم
16 به هندوستان، ببری آمد پدید ندیده زمانه نه دوران شنید
17 درازی و پهنای او صد کمند بود بیشتر ای شه ارجمند
18 نفس چون به هامون در آرد کنون شود از تفش آب دریا چو خون
19 ز دود دمش هند پر آتش است تو فریاد رس کان شها ناخوش است
20 سوی سبزه زاری گر آرد گذر بسوزد ز دود دمش خشک و تر
21 خورد آهن و روی و مس، جمله پاک همین دم نیارد سوی سنگ و خاک
22 منوچهر از وی سخن گوش کرد زسر، عقل، یکسر فراموش کرد
23 نگه کرد بر روی زال سوار بدو گفت کای پهلو نامدار
24 دل دشمن از تیغ تو پر هراس پراکنده دل خاطر و ناسپاس
25 چو دست آوری سوی گرز گران دل خاره گردد چو آب روان
26 زمادر، چو تو زادی ای پاک زاد زدشمن، کس از ما نیاورد یاد
27 چو گیری به کف، نیزه آتشی فلک با تو ناید به گردن کشی
28 دل من ز مهر تو نازد همی بدین خوب چهر تو نازد همی
29 همه از دلیران شمشیر زن گزین کن یکی نامدار انجمن
30 از ایدر، سوی هند رو با سپاه مگر سازی آن ببر غران تباه
31 چو بشنید زال از شه این گفت راست زمین را ببوسید و بر پای خاست
32 بگفتا که ای شهریار جهان کمر بسته دارم به خدمت میان
33 تو بر تخت بنشین و دل شاد دار از آن جانور من برآرم دمار
34 چو بشنید رستم از او این سخن زجا جست و گفت ای شه انجمن
35 بفرما بدین رزم رفتن مرا ز گُردان برافراز گردن مرا
36 پدر گرچه رانده گهی دار و گیر میان بسته دارد چو شیر دلیر
37 نباشد به نزدیک یزدان نکوی تن آسوده پور و پدر جنگجوی
38 کنون من بدین رزم بندم کمر تن آسوده باشد که باید پدر
39 مرا آن درست است کان جانور به دست منش جان برآید به سر
40 پدر گر چه از شیر نر برتر است مر آن جانور را نه اندر خور است
41 ز گفتار رستم بر آشفت زال بدو زد یکی تازیانه دوال
42 بدو گفت کی کودک خورد سال چو داری به سر، عقل ای بی همال
43 بدو گفت کی کودک کم خرد ز آزادگان این نه اندر خورد
44 که طفلی تو دو هفت ساله تمام کنی پیش لشکر، مرا زشت نام
45 چو تو کودک پروریده به ناز کنی جنگ ببر بیان را تو ساز
46 چو من پهلوانی که در هند و چین نویسند نام مرا بر نگین
47 مر آن جانور را نه اندر خورم مگر کز تو از زور و تن کمترم
48 زبانت بریدن ز بن در خور است لبانت به هم دوختن بهتر است
49 که تا بار دیگر نگویی چنین میان بزرگان ایران زمین
50 پس آنگه به گودرز کشواد گفت که عقل و خرد مر ترا نیست جفت
51 بگفتم ترا مر چنین چندگاه میاور مر این طفل را نزد شاه
52 ادب ورزش و عقل و هوش و خرد که تا بچگان را ادب پرورد
53 بدان سان دهش گوشمال و ادب که از خاطر افتد مر این را تعب
54 برآشفت زین گفته، گودرز گرد برفت و تهمتن به همراه برد
55 گزین کرد آنگاه زال سوار سواران جنگی، ده و دو هزار
56 چو کشواد و قارن، سران سپاه براندند منزل به منزل سپاه
57 دگر آنکه دانا دل و هوشمند همی از تهمتن کند نقل، پند
58 که چون پور کشواد گودرز گرد مر او را به مجلس سوی خانه برد
59 ز دستان، دل خود پرآزار کرد برو چند چوب ادب کار کرد
60 تهمتن برآشفت با او به جنگ برو پنجه بگشاد بازوی جنگ
61 بشد تند گودرز با او به جنگ گرفتش دوال کمرگاه تنگ
62 چو بر یکدگر زورشان بازگشت برآورد رستم به گودرز دست
63 بزد مشت بر فرق گودرز سخت که از پا در آمد چو شاخ درخت
64 به برپروراننده بیداد کرد گریبانش از دست وی چاک کرد
65 تهمتن برون آمد از نزد وی رخش گشته گلنار پر خون ز خوی
66 همان دم سوی خانه آمد چو شیر دلی پر زخون از پی دار و گیر
67 سلیح دار را بانگ برزد بلند که بگشا در گنج و اسباب چند
68 سلیح نیاکان بیاور برم بدان تا بدین سان یکی بنگرم
69 ببینم سلیح که افزون تر است کدامین از ایشان مرا بهتر است
70 سلیح دار گفتا که تو کیستی چنین تند و تیز از پی چیستی
71 بدو گفت منم پور دستان سام تهمتن مرا باب کردست نام
72 چو بشنید آن مرد، بردش نماز بدو گفت کای پهلو سرفراز
73 که بی رای دستان فرخ نژاد نیارم سلیح خانه را در گشاد
74 بر آشفت رستم ز گفتار اوی به سوی سلیح خانه بنهاد روی
75 بزد پا و از پاشنه، در بکند میان سلیح خانه خود را فکند
76 سلیح دار چون دید برداشت گام بدو بانگ زد رستم زال سام
77 به یزدان که گر پیشتر پا نهی سر خویش بر جای آن پا نهی
78 بترسید آن مرد و ایستاد پای درون رفت رستم چو تر اژدهای
79 میان سلیح خانه چون بنگرید سلیح نیاکان، بسیار دید
80 جداگونه هر یک بد انباشته سلیح هم به جا هست بگذاشته
81 از آن نامداران فرخنده نام گزید آن سلیح سپهدار سام
82 بزودی به مرد سلیح دار گفت به یزدان که او هست بی یار و جفت
83 اگر فاش سازی تو این راز من نمایی به کس راز و آغاز من
84 وز اینجا سوی هند گردم سوار از آن جانور من برآرم دمار
85 پس آنگاه هستیم تو را کینه خواه کنم روزگارت چو نیل سیاه
86 بدو گفت بگذار ایدر تو رای بدین کار با کس نیم رهنمای
87 نگویم به کس راز از ایدر سخن تو دانی کنون هر چه خواهی بکن
88 تهمتن ز گفتار او گشت شاد بپوشید در دم سلیح همچو باد
89 تن یک تنه راه اندر گرفت پی لشکر زال زر برگرفت
90 تهمتن ز گودرز چو گشت دور ز دوریش گودرز شد ناصبور
91 به دل گفت از کودک نو رسید به سر بر بلاهم بخواهد رسید
92 که هنگام طفلی است مانند یوز دریغا به مادر نزادی هنوز
93 گر او را بد آید از این ره گذر ندانم چه گویم بر زال زر
94 بگفت این و بر بارگی بر نشست کمر بست نیزه گرفته به دست
95 جهاندیده گودرز کشواد گرد پی رستم زال بگرفت و برد
96 ز پس کرد رستم همان گه نظر بدید از پس خویش آن نامور
97 بدانست گودرز آید به پیش که او مهربانست چون جان خویش
98 همان دم بایستاد بر جای خویش چنین تا که گودرز آمد به پیش
99 تهمتن به اسب اندر آمد چو باد به لب، حقه خاک را نقش داد
100 پس آنگه رکابش ببوسید و گفت که ای بخت یار و خرد گشته جفت
101 به دل ترس و اندیشه یک سوی کن به من بهتر از مهر دل روی کن
102 ببینی که این کودک خوردسال هنر چون نماید همین دم به زال
103 سپاه ورا جمله بر هم زنم که این جنگ و پیکار و کین دم زنم
104 کشم حلقه نقره در گوش اوی که از سر برون گرددش هوش اوی
105 بدان تا ببینند مردی من ازین یال و کوپال و گردی من
106 بزد تازیانه مرا گفت سرد خودش مرد دید و مرا شیر خورد
107 اگر همرهی، گام بردار و آی وگرنه مگو حرف و رو باز جای
108 چو بشنید گودرز چیزی نگفت به ناچار با او ره اندر گرفت
109 همه روز از پس همی تاختند به روز سوم روز بر ساختند
110 رسیدند بر لشکر زال زر به تندی بکردند از ایشان گذر
111 پی لشکر قارن رزم زن گرفت آن زمان پهلو پیل تن
112 چو دو روزه راه دگر تاختند به نزدیک خود اندر انداختند
113 شب تیره بد، ماه پیدا نبود به دل هیچشان فکر و غوغا نبود
114 سپهدار گو قارن رزم زن به پیش سپه بعضی از انجمن
115 تهمتن به گودرز کشواد گفت که عقل و خرد مر تو را نیست جفت
116 به یزدان و دادار خورشید و ماه به جان و سرشاه و تخت و کلاه
117 اگر با سپاه آشنایی دهی در این تیره شب، روشنایی دهی
118 نیایم دگر با تو در سیستان نبینم دگر خویش و هم دوستان
119 که تا زنده ام با تو کین آورم نه پا در رکاب از زمین آورم
120 چو بشنید گودرز، سوگند خورد بدین نیلگون گنبد لاجورد
121 که راز تو با کس نگویم همی ره روشنایی نجویم همی
122 چو رستم شنید این سخن گشت شاد در شادمانی به خود برگشاد
123 بپوشید اندر زمان، ساز جنگ میان را به زنجیر بربست تنگ
124 به گردن برآورد رومی عمود سواره شد و نیزه را در ربود
125 برانگیخت باره گو جنگ خواه زپشت سپه شد به پیش سپاه
126 بغرید چون شیر نر در شکار بلرزید آن مرد و اسب و سوار
127 از آن نعره افتاد قارون به جوش برآورد گرز گران را به دوش
128 بیامد به نزد تهمتن چو باد به دشنام قارن زبان برگشاد
129 بدو گفت کی خیرگی مرد شوم بگو کز چه مرز و چه آباد بوم
130 سر ره گرفتی و راه تو چیست ندانی که این لشکر و پیل کیست
131 سپاه گرانمایه زال زر است که ایران سپه را سپهبد سر است
132 بکش از طمع پای گستاخ را که ناخورده کس میوه این باغ را
133 بگو نام تا دانمت کیستی چنین تند و تیز از پی چیستی
134 تهمتن از و این سخن چون شنفت مرا نام البرز خوانند گفت
135 بینداز از خواسته هر چه هست ز بعضی شترها و پیلان مست
136 یکایک مرا هدیه پیش آورید پس آنگه ازین سرزمین بگذرید
137 چو بشنید قارن برانگیخت اسب درآمد به میدان چو آذر گشسب
138 عمود گران برد بالای سر بدان تا زند پیل تن را کمر
139 تهمتن بر آشفت چو پیل مست گرفت از هوا گرز آن شیر دست
140 بپیچید گرز از کفش دور کرد پس آنگه برآورد گرز نبرد
141 چو کشواد قارن بدین گونه دید هم آنکه گران گرز را بر کشید
142 به گرز اندر آمد گو که فکن بزد گرز بر شانه پیل تن
143 تهمتن بخندید و بگشاد چنگ گرفتش دوال کمرگاه تنگ
144 بکندش ز زین و بزد بر زمین ببستش به خم کمند گزین
145 دلیران ایران چو شیر ژیان گرفتند یکسر ورا در میان
146 به چندان که بر وی بر آشوفتند به چندان که گرزش به تن کوفتند
147 نه سستی گرفت اندر آن رزمگاه نه بی خنده گشتی در آن رزمگاه
148 از ایشان دو صد تن گرفت و ببست دگر لشکر از پیش رخشش نجست
149 برفتند یکسر بر زال زر بگفتند با او ازین ره گذر
150 که البرز نامی به ما ره ببست به تنها سپه را به هم برشکست
151 ببسته است کشواد و قارن به هم زجنگی سواران، دو صد بیش و کم
152 چو زال این سخنهای نشنیده دید به لرزه در آمد به مانند بید
153 ازین گفته، خونش برآمد به جوش به زین اندر آمد بزد یک خروش
154 بیامد شتابان بدان رزمگاه بگردش سپهبد به هر سو نگاه
155 زده دید آن خیمه خویشتن نشسته میانش گو پیل تن
156 نهاده به سر ترک، در بر، زره زره را زده بر گریبان گره
157 کمندی به بازو و اسبی به زین خروشان و جوشان چو دریای چین
158 چو کشواد و قارن به بند گران نشسته میانش چو کند آوران
159 بپیچید و خشمش بشد زال زر به دل گفت کاین را نمایم هنر
160 مگر کز هنر، دل هراسانمش پس آنگه بگیرم بترسانمش
161 بگفت این و غرید مانند ابر بیامد تهمتن بسان هژبر
162 بزد چنگ بر تنگ مرکب چو سنگ گرفتش بدان سان که آمد به جنگ
163 سر و پای اسب گرانمایه زال گرفت آن هنر پرور نیک فال
164 به چندان که زد پاشنه، زال سام دگر باره پایش نه بنهاد گام
165 شد اندوهگین، زال سام سوار که بر ما بر آشفته شد روزگار
166 به ببر بیان سوی جنگ آمدیم که ناله به سوی نهنگ آمدیم
167 جهان پهلوانان روی زمین چو مصر و چو روم و چو ماچین و چین
168 نتابند یک ضرب گرزم به جنگ عمود مرا کس نگیرد به چنگ
169 بلا هست همانا که بر ما رسید ندانم که از وی چه خواهیم دید
170 اگر بدهمش باج، ننگی بود وگر ندهمش، شیر جنگی بود
171 چه سازم، ندانم چه کار آورم که این شیر نر زیر پای آورم
172 دگر گفت اندیشه نبود جز این که سیمرغ را من بخوانم برین
173 چو البرز برگشت از جنگ باز بشد نزد گودرز و بردش نماز
174 ببوسید چشم و سرش پهلوان بدو گفت کای پهلوان جهان
175 نبرد یلان را تو اندر خوری تو از سام و گر شسب افزون تری
176 خرد پرور هوشمندان تویی هنرور تویی، پیل دندان تویی
177 چو بشنید البرز خندید و گفت که با هوشمندان، خرد باد جفت
178 اگر او نبودی همانا پدر به چنگم نرفتی سلامت به در
179 ندیدی که من حرمتش داشتم بدو بازوی کین نیفراشتم
180 بفرمود تا بندیان را ز بند گشادند از تاب داده کمند
181 برفتند نزد گرانمایه زال بگفتند هر یک بدان شرح حال
182 که البرز را باج باید نخست که از دست وی باز گردیم درست
183 برآشفت ازین گونه زال سوار ازین گفته، گوینده را کرد خوار
184 که ای کم خرد مرد بسیار گوی مزن دم ازین گفته دیگر مگوی
185 اگر باج بدهم من البرز را چه دارم به کف، نیزه و گرز را
186 ز گاه کیامرث تا این زمان که بستد بگو باج از ایرانیان
187 که البرز خواهد ز ما باج را هر آن یاره و گوهر و تاج را
188 چو فردا زند بر سپهر آفتاب جهان می شود سر به سر زر ناب
189 کمند کیان و من و تیغ و گرز بگیرم ببندم به البرز برز
190 جهان را بدو چشم گریان کنم دل دیو و جادو هراسان کنم
191 چو خورشید بدرید از شب، قفس دم صبح از روشنی زد نفس
192 برآورد سر، زال و از جای خواب سر پر زکینه دلی پرشتاب
193 یکی ترک به سر ز فولاد چین نهاد آن خردمند با آفرین
194 دو ابلق زده بر سر مهتری نه از مهتری بلکه از کهتری
195 کمر ترکش اندر میان کرد تنگ که بودش صد و شصت تیر خدنگ
196 به فتراک بر بست پیچان کمند کمان را به بازوی تمکین فکند
197 یکی گرز نهصد منی زیر زین فروهشته آن گرد با آفرین
198 سپر در پس پشت، پیچان کمند پس آنگه روان شد چو کوه بلند
199 درآمد به میدان چو شیر ژیان به کف، تیغ و نیزه به بازو کمان
200 وز آن روی البرز چون گشت روز برآمد زجا گرد گیتی فروز
201 زسندس قبایی بپوشید نرم به پس کرد پس جوشن و خود گرم
202 به سر، افسری برنهاده بلند کز و خیره شد دیده هوشمند
203 ز فولاد، زنجیرش اندر میان کمر کرده اندر میان پهلوان
204 کمر ترکش اندر میان تنگ بست تو گفتی مگر کوه فولاد رست
205 کمربند زنجیر زد بر غلاف ببست و گره زد ابر روی ناف
206 کمند خم اندر خم و چین به چین به هم رفته چون زلف خوبان چین
207 به فتراک بر بست آن پهلوان به کوهه برآورد گرز گران