صبحدم خاکی به صحرا برد از سعدی شیرازی غزل 107

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست

1 صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست

2 دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم ور نسازد می‌بباید ساختن با خوی دوست

3 گر قبولم می‌کند مملوک خود می‌پرورد ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست

4 هر که را خاطر به روی دوست رغبت می‌کند بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست

5 دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست

6 هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می‌کند تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست

7 دشمنم را بد نمی‌خواهم که آن بدبخت را این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست

8 هر کسی را دل به صحرایی و باغی می‌رود هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست

9 کاش باری باغ و بستان را که تحسین می‌کنند بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست

عکس نوشته
کامنت
comment