بامدادان شاه خود را دیده‌ام از سنایی غزنوی غزل 193

سنایی غزنوی

آثار سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

بامدادان شاه خود را دیده‌ام بر مرکبش

1 بامدادان شاه خود را دیده‌ام بر مرکبش مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش

2 صد هزاران جسم و جان افشان و حیران از قفاش از برای بوسه چیدن گرد سایهٔ مرکبش

3 خنجری در دست و «من یرغب» کنان عیاروار جسم و جان عاشقان تازان سوی «من برغبش»

4 بهر دفع چشم زخم مستش را چو من خیل خیل انجم همی کردند یارب یاربش

5 سوی دیو و دیو مردم هر زمان چون آسمان از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشهبش

6 کفر و دین و دیو مردم هر زمان چون آسمان از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش

7 دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک تا چرا بر می‌خورد پروین ز مشک عقربش

8 درج یاقوتیش دیدم، پر ز کوکبهای سیم یارب آن درجش نکوتر بود یا آن کوکبش

9 جان همی بارید هر ساعت ز سر تا پای او گوییا بودست آب زندگانی مشربش

10 آفتابی بود گفتی متصل با شش هلال چون بدیدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش

11 هر زمان از چشم و لعلش، غمزه‌ای و خنده‌ای جان فزودن کیش دیدم دل ربودن مذهبش

12 گر چه بودم با سنایی در جهان عافیت هم بخوردم آخرالامر از پی حبش حبش

عکس نوشته
کامنت
comment