- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بامدادان شاه خود را دیدهام بر مرکبش مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش
2 صد هزاران جسم و جان افشان و حیران از قفاش از برای بوسه چیدن گرد سایهٔ مرکبش
3 خنجری در دست و «من یرغب» کنان عیاروار جسم و جان عاشقان تازان سوی «من برغبش»
4 بهر دفع چشم زخم مستش را چو من خیل خیل انجم همی کردند یارب یاربش
5 سوی دیو و دیو مردم هر زمان چون آسمان از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشهبش
6 کفر و دین و دیو مردم هر زمان چون آسمان از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش
7 دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک تا چرا بر میخورد پروین ز مشک عقربش
8 درج یاقوتیش دیدم، پر ز کوکبهای سیم یارب آن درجش نکوتر بود یا آن کوکبش
9 جان همی بارید هر ساعت ز سر تا پای او گوییا بودست آب زندگانی مشربش
10 آفتابی بود گفتی متصل با شش هلال چون بدیدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش
11 هر زمان از چشم و لعلش، غمزهای و خندهای جان فزودن کیش دیدم دل ربودن مذهبش
12 گر چه بودم با سنایی در جهان عافیت هم بخوردم آخرالامر از پی حبش حبش