صبحدم می گفت نالان بلبلی بر از جلال عضد غزل 263

جلال عضد

آثار جلال عضد

جلال عضد

صبحدم می گفت نالان بلبلی بر شاخساری:

1 صبحدم می گفت نالان بلبلی بر شاخساری: گل بخواهد رفت تا دیگر که بیند نوبهاری

2 هر که را روزی صفایی رو نماید در زمانه روزگارش تیره گرداند به اندک روزگاری

3 لاله هر سال از چمن یک بار روید وین عجب بین کز سرشک دیده ام هر دم بروید لاله زاری

4 شمع بر بالین من تا روز هر شب زنده دارد بر من دل خسته می گرید زهی دلسوز یاری

5 بر من آن کس را بسوزد دل که همچون شمع باشد شب نشینی تن گدازی زرد رویی اشکباری

6 ناصحم گوید به یکبار اختیار از دست مگذار این نصیحت گو کسی را کن که دارد اختیاری

7 شیوه طوطی هوس دان عاشقی از بلبل آموز کآن یکی با شهد الفت دارد این با نوک خاری

8 در میان بحر محنت غرقم از شوق میانش با کنار افتادمی گر بودی امّید کناری

9 سالها بر خاک کویش زندگانی صرف کردم عمر بگذشت و ازین در برنیامد هیچ کاری

10 ای جلال! اندر پی هر سختیی آسانی است هر بهاری را خزانی هر خزانی را بهاری

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر