1 صبح از دل چاککه دراین باغ سخن رفت کز جوش گل و لاله قیامت به چمن رفت
2 آن مطلب نایابکه هرگز نتوان یافت دامان گلی بود که دوش از کف من رفت
3 با بخت سیه، یاد شب عید ندارم یارب چه هما بر سر من سایهفکن رفت
4 گلچینی فرصت چو سحر زد به دماغم تا دامن رنگم به شبیخون شکن رفت
5 جز بر رخ عبرت در فکرم نگشودند هر رشتهکه واشد زگریبان بهکفن رفت
6 پیریست به جز حسرتم اکنون چه توان خورد نعمت همه آب است چو دندان ز دهن رفت
7 ای شمع سحر فرصت پرواز نداربم باید مژه افشاند کنون بال زدن رفت
8 واماندگی از مقصد گمگشته سراغیست لب نقش قدم بود به هر ره که سخن رفت
9 هستی الم خفت منصوری ما داشت بفسکشمکش دار و رسن رفت
10 صیقلگر آیینهٔ تجدید قدیم است نتوان به نوی غافل از این ساز کهن رفت
11 چون صورت خواب از من و ما هیچ ندیدیم کامد به چهرنگ آمد ورفتن بهچه فن رفت
12 بیدل پی هستی به عدم میرسد اخر غربت تک وتازیستکه خواهد به وطن رفت