- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در کوی عشق هرکه چومن سیم وزر نداشت هرگز درخت عشرت او برگ وبر نداشت
2 بسیار حلقه بردر وصل بتان زدیم دیدیم هم کلید به جز سیم وزر نداشت
3 گفتم بکوی حیله زمانی فرو شوم رفتم سرای وصل درآن کوی در نداشت
4 ای پادشاه حسن که همچون من فقیر سلطان سزای افسر عشق تو سر نداشت
5 هرکس که آفتاب رخت دید ناگهان هرگز چو سایه روی خود ازخاک برنداشت
6 گویی سپاه عشق تو چون بردلم گذشت بگذشت ازین خرابه که جای دگر نداشت
7 خود راچو شمع بر سر کویت بسوختم اندر شب فراق که گویی سحر نداشت
8 چون صبح وصل دم زد وخورشید رو نمود این طالب مشاهده چشم نظر نداشت
9 آن مدعی بخنده نبیند جمال وصل کو چشم در فراق تو از گریه تر نداشت
10 گرد در تو در طیرانست روز و شب مرغ دل ارچه لایق آن اوج پرنداشت
11 گر تیغ بر سرش زنی آگاه نیست سیف هر کو زخود خبیر شد ازخود خبر نداشت