1 در جان و دل چو آتش عشقش علم کشید سلطان صبر رخت به ملک عدم کشید
2 مهرش چو جای کرد در اوراق خاطرم بر حرفهای غیر یکایک قلم کشید
3 دل را که بود طایر قدسی بریخت خون شوخی نگر که تیغ بصید حرم کشید
4 شد زنده سر که در قدم دوست خاک شد جان مرد چون ز درگه جانان قدم کشید
5 در بزم عشق هرکه به عیش و طرب نشست بس جرعها ز خون جگر دم بدم کشید
6 گرچه بسی کشید دلم از شراب عشق از جام بود خم و سبو بحر کم کشید
7 ز نهار فیض دست مدار از شراب عشق تا آنزمان که بحر توانی بدم کشید