1 در حشر گر از زلف تو بویی بمن آید برخیزم از آن پیش که جان سوی من آید
2 شد سینه گلستان زتو تا چاک نمودم شاید که ازین رخنه نسیمی به من آید
1 اشک نبود این که می بارم ز روز تار من روز اختر می شمارد چشم اختر بار من
2 من پریشان و پریشان دوستم بر تارکم از پریشانی کند جاطره دستار من
1 ای راحت دیده و دل ای نور بصر تا کی به غم و هجر برم عمر به سر
2 انداختی از نظر چو بشکست دلم آری چو شکست آینه افتد ز نظر
1 گهی از داغ لذت گه زچاک پیرهن دزدم بیاو رشک را بنگر که درد از خویشتن دزدم
2 تو مشغول گرفتاران تو گشتی مگر زین پس سر راه صبا گیرم نسیم از پیرهن دزدم