- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست
2 بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست
3 ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست
4 هزار مرتبه گفتم که خانهٔ صیاد مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست
5 من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست
6 هزار چشمهٔ روشن، هزار برکهٔ پاک بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست
7 بگفت منزل مقصود آنچنان دور است که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست
8 هزار رشته، برین کارگاه میپیچند ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست
9 ز خرمن فلک، ایدوست خوشهای نبری که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست
10 اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست
11 به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست
12 بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست
13 چنان نهفته و آهسته مینهند این دام که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست
14 سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست
15 چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست
16 براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست
17 برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست
18 متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست