در آن محفل‌ که‌ام من تا از بیدل دهلوی غزل 2159

بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

در آن محفل‌ که‌ام من تا بگویم این و آن دارم

1 در آن محفل‌ که‌ام من تا بگویم این و آن دارم جبین سجده فرسودی نیاز آستان دارم

2 طلسم ذرهٔ من بسته‌اند از نیستی اما به خورشیدیست کارم اینقدر بر خود گمان دارم

3 بنای عجز تعمیرم چو نقش پا‌ زمینگیرم سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم

4 نی‌ام محتاج عرض مدعا در بیزبانیها تحیر دارد اظهاری که پنداری زبان دارم

5 چه خواهم جز دل صد پاره برگ ماحضر کردن غم او میهمان و من همین یک بیره‌پان دارم

6 سرو کار شفق‌ با آفتاب آخر چه انجامد تو تیغی داری و من مشت خونی در میان دارم

7 بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی که من چندانکه برمی آیم از خود نردبان دارم

8 نگردی ای فسردن از کمین شعله‌ام غافل که درگرد شکست رنگ ذوق آشیان دارم

9 شرارم در زمین بی‌یقینی ریشه‌ها دارد اگر گویی ‌گلم هستم و گر خواهی خزان دارم

10 گه از امید دلتنگم گهی با یأ‌س در جنگم خیال عالم بنگم نه این دارم نه آن دارم

11 جناب‌کبریا آیینه است و خلق تمثالش من بیدل چه دارم تا از آن حضرت نهان دارم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر