در چنین جوش یک مرید از از سلطان ولد ولدنامه 41

سلطان ولد

آثار سلطان ولد

سلطان ولد

در چنین جوش یک مرید از او

1 در چنین جوش یک مرید از او یافت قربت سوار گشت بکو

2 چه سوار و امیر بل شد شاه گ شت حاکم بمنزل و بر راه

3 رهروان زو شده ببرگ و نوا اهل منزل از او ببرده عطا

4 در وصال خدا قوی کامل نظرش کرده سنگ را قابل

5 قطب هفت آسمان و هفت زمین لقبش بود شه صلاح الد ّ ین

6 نور خور از رخش خجل گشتی هر که دیدیش ز اهل دل گشتی

7 چون ورا دید شیخ صاحب حال بر گزیدش ز زمرۀ ابدال

8 رو بدو کرد و جمله را بگذاشت غیر او را خطا و سهو انگاشت

9 گفت آن شمس دین که میگفتیم باز آمد بما چرا خفتیم

10 او بدل کرد جامه را و آمد تا نماید جمال و بخرامد

11 می جان را که میخوری از کاس نی همان است اگر رود در طاس

12 طاس و کاس و قدح چو پیمانه است آنکه می را شناخت مردانه است

13 هیچ از می نباشد آن محروم دائماً مست باشد آن مرحوم

14 وانکه اندر ظروف تن نگرد دل کورش شراب جان نخورد

15 نیست این را کرانه ای دانا شرح کن تا چه گفت مولانا

16 گفت از روی مهر با یاران نیست پروای کس مرا بجهان

17 من ندارم سر شما بروید از برم با صلاح دین گروید

18 سر شیخی چو نیست در سر من نبود هیچ مرغ همپر من

19 خود بخود من خوشم نخواهم کس پیش من زحمت است کس چو مگس

20 بعد از این جمله سوی او پوئید همه از جان وصال او جوئید

21 تا چو او جمله راه راست روید به ز گندم شوید اگرچه جوید

22 گندم چه کزو شوید گهر گرچه دورید از او برید نظر

23 زانکه دارد بخلق او میلان جلوه ها میکند گه جولان

24 گر شمائید مردم آگاه همه گردید شاکر الله

25 که شما را ز مرحمت بگ ز ید چون صبا بر نهالتان بوزید

26 اینچنین گنج هر که یافت غنی است وانکه محروم ماند کورودنی است

27 میل دارد عظیم با یاران تا که گردند از نکو کاران

28 حرص او روز و شب در این کار است وای او کاندر او زانکار است

29 اینچنین شه شده است طالبتان لیک حرص و هوی است غالبتان

30 هست حرص و هوی حجاب خدا ترک حرص و هوی کنید چو ما

31 بنگرید اندر آن جمال لطیف گر نئید از ضلال و کفر کثیف

32 پیش او سر نهید اگر ملکید ورنه دیوید اگر در او بشکید

33 همچو خورشید نور او پیداست هرکه دارد دلی بر او شیداست

34 وانکه باشد منافق و دو رو نبرد زان دفینه نیم ت س و

35

عکس نوشته
کامنت
comment