1 شد در «رضی آباد» بنا این تالاب تا دل ز غبار غم بشویند احباب
2 تالار بفیض آن چو دیدم، تاریخ گفتم که:«بود محیط فیض این گل آب »
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
2 خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی پنجه خورشید سازد سیلی استاد را
1 در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا
2 گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا
1 اگر در خواب بینم لنگر آن کوه تمکین را تهی ز آتش کند خواب گرانم سنگ بالین را
2 مصور می نماید خال و خطش خانه زین را مرصع می کند لعل لب او، جام زرین را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **