1 در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس
2 یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگری ای که بییاد تو هرگز بر نیاوردم نفس
3 میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان نی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس
4 غافلست آنکو به شمشیر از تو میپیچد عنان قندرا لذت مگر نیکو نمیداند مگس؟
5 کویت از اشکم چو دریا گشت و میترسم از آنک بر سر ایند این رقیبان سبکبارت چو خس
6 یار گندم گون بما گر میل کردی نیم جو هر دو عالم پیش چشم ما نمودی یک عدس
7 خاطرم وقتی هوس کردی که: بیند چیزها تا ترا دیدم، نکردم جز به دیدارت هوس
8 دیگران را از عسس گر شب خیالی در سرست من چنانم کز خیالم باز نشناسد عسس
9 اوحدی، راهش به پای لاشهٔ لنگ تو نیست بعد ازین بنشین که گردی بر نخیزد زین فرس