-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در غمم گر جان ز جسم ناتوان آید برون کی غم آن راحت جانم ز جان آید برون
2 می مده ساقی مکن کاری که ناگه پیش خلق سر لعل او بمستی از زبان آید برون
3 خواستم کآرم خدنگش را برون از استخوان باز ترسیدم که مغز استخوان آید برون
4 دل ندارد طاقت سوز درونم کاشکی خون شود وز راه چشم خون فشان آید برون
5 بر قد خم گشته ام رحمی بکن ز آهم بترس سرو من مگذار کین تیر از کمان آید برون
6 دی برون آمد شدم رسوای عالم اینچنین آه اگر امروز دیگر آنچنان آید برون
7 چون نمودی رخ فضولی را مران از کوی خود بلبل گل دیده از گلشن چه سان آید برون