1 در بزم تو ای شمع، منم زار و اسیر در کشتن من، هیچ نداری تقصیر
2 با غیر سخن کنی، که از رشک بسوز سویم نکنی نگه، که از غصه بمیر
1 شیرین سخنی که از لبش جان میریخت کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
2 گر شیخ به کفر زلف او پی بردی خاک سیهی بر سر ایمان میریخت
1 در خرقه چو آتش زدی ای سالک عارف جهدی کن و سرحلقه ی رندان جهان باش
2 هاتفی از گوشه ی میخانه دوش گفت ببخشند گنه، می بنوش
1 گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی بهائی! از تو بدین «نحو»«صرف» عمر، «بدیع» است
1 عید، هرکس را ز یار خویش، چشم عیدی است چشم ما پر اشک حسرت، دل پر از نومیدی است
1 از نالهٔ عشاق، نوایی بردار وز درد و غم دوست، دوایی بردار
2 از منزل یار، تا تو ای سست قدم یک گام زیاده نیست، پایی بردار