1 در عشق آنکه قابل دردش ندیدهاند حیزیست کز قلمرو مردش ندیده اند
2 گل ها که بر نسیم بهار است نازشان از باد مهرگان دم سردش ندیدهاند
3 خلقی خیال باز فریبند زیر چرخ خال زیاد تختهٔ نردش ندیدهاند
4 واماندهاند خلق به پیچ و خم حسد کیفیت حقیقت فردش ندیدهاند
5 بر سایه بستهاند حریفان غبار عجز جولان کوه و دشت نوردش ندیدهاند
6 سامان نوبهار گلستان ما و من رنگ پریدهایست که گردش ندیدهاند
7 از گاو آسمان چه تمتع برد کسی شیر سفید و روغن زردش ندیدهاند
8 ای بیخبر، ز شکوه یگردون به شرمکوش آخر ترا حریف نبردش ندیدهاند
9 بیدل درین بساط تماشاییان وهم از دل چه دیدهاند که دردش ندیدهاند
دیدگاهها **