1 در خانقه از بهر جهت میبویی در وی همه ذکر از این جهت میگویی
2 در هر جهتی ز بیجهت بیخبری بگذر ز جهت چو بیجهت میجویی
1 میکند بر دل تجلی مهر رویش هر نفس تا که گردد نور ماه دل ز مهرش مقتبس
2 آنچه عالم خوانمش خورشید او راسایه است در حقیقت سایه و خورشید یک چیزند و بس
1 ز چشم من توئی در جمال خود نگران چرا جمال تو از خویشتن شود پنهان
2 چو حسن روی ترا کس ندید جز چشمت پس از چه روی، من خسته گشته ام حیران
1 نهان پیر تو خویش آفتاب رخت از آنکه مانع ادراک اوست تاب رخت
2 رخت ز پرتو خود در نقاب میباشد عجب بود که نشد غیر ازین نقاب رخت