1 به چشم او نه نور و نی سرور است نه دل در سینهٔ او ناصبور است
2 خدا آن امتی را یار بادا که مرگ او ز جان بی حضور است
1 نه من بر مرکب ختلی سوارم نه از وابستگان شهریارم
2 مرا ای همنشین دولت همین بس چوکاوم سینه را لعلی بر آرم
1 از حقیقت باز بگشایم دری با تو می گویم حدیث دیگری
2 گفت با الماس در معدن ، زغال ای امین جلوه های لازوال
1 می گشایم عقده از کار حیات سازمت آگاه اسرار حیات
2 چون خیال از خود رمیدن پیشه اش از جهت دامن کشیدن پیشه اش
1 مثل آئینه مشو محو جمال دگران از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
2 آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز آشیانی که نهادی به نهال دگران