1 در رزم بر فلک زنی ار پر دلی کند آنجا که سرکشان بزمین درکشند پای
2 بندند بر خراج بحار آنکه هر بهار گرددزابرهم چو صدف گون گهر نمای
3 این خود بهانه ئی است بگریدفلک همی با صد هزار دیده ز تیغت به های های
1 اقتدارش رایت خورشید بر گردون زده است بارگاهش خیمه جمشید بر هامون زده است
2 خاک درگاهش چو عقد گلستان از باد صبح آتش اندر آبروی لولوی مکنون زده است
1 ای آفتاب عالم روزت خجسته باد عالم بنو، ز ظلمت بیداد رسته باد
2 پشتی که جز بخدمت درگاه تو دوتاست الا به عذر پیری، در هم شکسته باد
1 چون شب بآفتاب رخ شاه داد جان یک رنگ شد قبای گهر بفت آسمان
2 آئینه دار صبح برآمد به صیقلی تا رنگ شام، پنبه گرفت از دل جهان